آیدای خوشگلم!
آنقدر خوشگل که، خودم را از تماشای هر چیز زیبایی بینیاز میبینم.
ساعت نمیدانم چیست. هوا روشن شده. تمام شب را به انتظار این که خوابم بیاید کتاب خواندهام و حالا میبینم هوا روشن شده. دارد صبح میشود.
شبی عالی را گذراندهام. عصرش تو را دیدهام که بسیار شاد و سرحال بودی. با من هم مهربانتر از همیشه. – شبش را با هم «همکاری» کردهایم. درست مثل زن و شوهری که در کارهای خودشان به هم کومک* میکنند... تویِ استودیو را میگویم، که تو برای من ترجمه کردی و من نوشتم. – بعد، وقتی که از استودیو درآمدیم، آن جمله را گفتهای که، مرا غرق در احساسِ لطیفی از خوشبختی کرد: همان که گفتی «دلم میخواست الان داشتیم به خانهی خودمان میرفتیم!»– و بعدش، پس از آن که تو را به خانهتان رساندهام و به استودیو برگشتهام، در انتظار این که دیگران بیایند و به ما بپیوندند، من و ساموئل ساعتها راجع به تو صحبت کردهایم... آره. شبِ بسیار عالی و قشنگی گذراندهام... و حالا، نزدیکِ صبح، ناگهان دلم هوای تو را کرده. راستش را بخواهی، ناگهان فکر کردم تو کنارِ منی، چه قدر تو را دوست میدارم، خدای من. چه قدر! چه قدر!
یک حالتِ لزج و گریزان، یک احساس مستی، یکجور مستیِ شهوی در همهی رگ و پیِ من دوید. تصورِ اینکه تو کنارِ منی، حالی نظیر یکجور کامکاری جسمی، یک کشش دور و دراز در اعصاب، نمیدانم چه بگویم، یک احساسِ جسمی لذتبخش را در من برانگیخت. – آه، اگر واقعن کنارِ من بودی! –همین بود که تصمیم گرفتم این چند سطر را برای تو بنویسم.
مشامم از عطر آغوش تو پُر است؛ همان عطری که تو، ناقلا، هیچوقت نمیگذاری به مرادِ دلم از آن سیراب شوم. دستهایم بویِ اطلسیهایِ تو را به خود گرفته است و همهی پست و بلند اندامت را با پست و بلند اندام خودم حس میکنم... حس میکنم که مثلِ گربهی کوچولوی شیطانی در آغوش من چپیدهای و من با همهی تنم تو را دربرگرفتهام... احساسِ دست نوازشگرت (که اینجور موقعها با من دشمنی دارد) دلم را از غمی که نزدیکِ دو سال است تلخیاش را چکهچکه میچِشَم، پُر کرد: – آخر چرا تو نباید الان پیش من باشی؟
تو همزادِ من هستی، من سایهیی هستم که بر اثرِ وجودِ تو بر زمین افتادهام، زیر پاهایت و اگر تو نباشی، من نیستم. – تو را دور دوست، دوست، دوست، دوست میدارم. – اخمت را هنگامی که اخم میکنی، خندهات را هنگامی میخندی، حتا اشکت را هنگامی که گریه میکنی دوست میدارم؛ اگرچه، خندهات که دوستش میدارم زندهام میکند، و اشکت که دوستش میدارم میکُشَدم! – تو خونِ منی، تپشِ قلب منی، تو را دوست میدارم و روزهای نازنین عمر من میگذرد بدونِ اینکه با تو باشم، بدون اینکه بتوانم شادمانی و سعادتی عظیم و بهشتی را که از بودنِ با تو برای من حاصل خواهد شد با خودت تقسیم کنم. –
تو دور از منی، منْ بیحال و حوصلهام؛ و لاجرم، وقتی که تو را میبینم جز خستگیها و اندوه و ناراحتیها و گلایهها و شکایتها چیزی ندارم که به تو دهم... اگر تو باشی دیگر از این ملال اندوه چیزی باقی نخواهد بود، دیوانه! آخر آمدهای که امتحان کنی؟
توروخدا...
پریشب ناگهان احساس شدیدی از مرگ، همهی وجود مرا لرزاند. فکر کردم اگر من ناگهان الان بر اثر یک شوک قلبی بمیرم، تکلیف این خوشبختی عظیمی که در آستانهاش ایستادهام چه میشود؟ من نمیخواهم، نه حالا، نه ده و نه صد سال دیگر بمیرم. جاودانه با تو میخواهم سعادتمند باشم، دورِ دنیا را بگردم و به ریشِ مرگ بخندم... افسوس که عجالتن... دارد به ریش من میخندد!
دیوانه، کوتاه کن این بازی را. اگر شروعش کنی، برد با ما خواهد بود، بهت قول میدهم!
بگذار هر چه زودتر جلوِ این روزها و شبهایی را که مثل آبِ رودخانه در گذر است و زندگیِ مرا با حسرت و حرمان و ناکامی و یأس به طرف فنا میکشد بگیریم...
می ترسم آیدا... میترسم مردی آن قدر خوشبخت و کامکار نباشم که سرانجامْ لذتِ همسری با تو را دریابم. میترسم از این که...
کومک کن! به من کومک کن!
احمد
تهران – ۲۷ مهرماه...
۲۸ مهرماه، ساعت ؟ صبح
از مثلخوندررگهایمن (نامههای احمد_شاملو به آیدا)