( مرکب خوانی در شش گزاره ی شبانه و گندم )
1 )
بانوی سبز پوش کویری!!
با من بگوتنور خانگی ات ؟
و بوی تازه ی لبخندت؟
نان و ستاره درکف دستانت؟
و دسته دسته کبوتر
زیر رواق روشن چشمانت؟
آن قرص نان و داغی لبهایت ؟
2 )
روی درِقدیمی هر خانه
شعری نوشته است
متنی به خط ثلث کلامت
کوفی کتیبه ای نبشته به پیشانی
شبنامه ای به شیوه ی نستعلیق
یا زرنگارنقطه ی پرگاری
چرخیده درمدارغمِ یاری
فرقی نمی کند
خط خوردگی همیشه عادت کاتب بود
در سال های سربی و زنگاری
یا برگ برگ دفتر شعرش را
در جویبار لحظه ی تنهایی
می شست و باز
نوسروده ی غمباری.
3 )
سال وبا که مادرم از ترس ورپرید
ذهن کهیر بسته ی یک پهلوان پیر
فرمان تازه اش را
با جوهر نمک نوشت
بر پهنه ی کویر.
حالا
این سرزمین
واگیر فصل های خسته ی غمبادی
زیرغبارمقابرنشسته است
با واژه های تاریک
با ذهن یخزده
و آن تنور قدیمی چه بی دریغ
در خاکدان ذهن جماعت
مدفون شده ست ...
4 )
سرسبزی شبانه ی باغ انار را
رنگ سپیده های روشن ما را
دزدان سالخورده ی پشمینه پوش دزدیدند
و با دلالت خاکستر و سیاه
اثبات مرگ را
در کاسه ی گدایی مردم گذاشتند
و نان خون آلود
و نان خون آلود.....
5 )
در کیف چرمی ام سندی مانده ست ،
از لحظه لحظه ی نازایی زنی
که دوست داشت
نوزادی ازفرشته وانسان بیاورد
و عشق را پیش از بلوغ دلهره ها
لای کتاب مدرسه بگذارد
اما
سال وبا هنوز
زیردرخت معجزه مردی نشسته است
به ساده لوحی قمری ها می خندد
و فکر می کند
این زائران بدخو
در سرزمین نخوت و تاریکی
حق دارند
بت های کهنه رابپرستند
و در بهشت
کنار سفره ی رنگین وَهم بنشینند.
6 )
بانوی سبزپوش کویری !!
بامن بگو
تنور خانگی ات کو؟
این سرزمین
به رنگ روشن نانت
عادت داشت
ازپنجه ای که خنده و گندم کاشت.
6 )
در باورم همیشه هیابانگی
چون شیهه ی گسسته ی رهواری
تازَنده درشب بارانی.
از کوچه های خاکی شهری دور
آمد کسی
وساقه ی گندم را
دستم نهاد وخیره نگاهم کرد
در سفره پیچ خاطره نانم داد
اما دوباره راهیِ راهم کرد
اما دوباره راهی راهم کرد
اما دوباره راهی راهم کرد.....
#محمدعلی_شاکری_یکتا