با آنکه نیما از شهر خوشش نمیآمد (به ویژه از شهر تهران، و آن را شهری خفقانآور و دلتنگکننده، پر از دود و آلودگی و نکبت میدانست) و با آنکه شهرستانیها را دونپایه میپنداشت و خودش را فراتر از آنان و زادهی کوهستان میشمرد، و در نخستین شعر بلندش "قصهی خون پریده رنگ سرد" به این موضوع اشاره کرده:
من از این دونان شهرستان نیام
خاطر پردرد کوهستانیام
کز بدی بخت در شهر شما
روزگاری رفت و هستم مبتلا
...
زندگی در شهر فرساید مرا
صحبت شهری بیازارد مرا
خوب دیدم شهر و کار اهل شهر
گفتهها و روزگار اهل شهر
صحبت شهری پر از عیب و ضر است
پر ز تقلید و پر از کید و شر است
شهر باشد منبع بس مفسده
بس بدی، بس فتنهها، بس بیهده
تا که این وضع است در پایندگی
نیست هرگز شهر جای زندگی...
با این حال شهر در شعر نیما جایگاهی خاص دارد. برای او شهر استعارهی اجتماع آدمیان است و زندگی اجتماعی، نماد با هم بودن است و با هم ارتباط داشتن. در نگاهی کلی، نیما یوشیج نسبت به شهر دیدی دوگانه دارد، آنگاه که دیدش روشنبینانه و امیدوارانه است، شهر برایش "شهر صبح" است و "شهر روشنایی"، و آنگاه که نگاهش نومیدانه و تاریکبینانه است، شهر برایش "شهر شب" است؛ و از این دیدگاه شعر او را در مجموع میتوان "شهر شب، شهر صبح" نامید- عنوانی که چند دهه پیش بر یکی از کتابهای شعر او نهاده شده بود.
در شعر "لکهدار صبح" با تصویری از "شهر صبح" روبهرو میشویم. اگرچه این صبح پس از فرارسیدن لکهدار و آلوده مینماید و امیدهای شاعر را چرکین و آلوده به لکههای تیرهی نومیدی میکند:
کاروان فکرهای دوردور این جهان بودم
راههای هولناک شب بریده
تا پس دیوار "شهر صبح" اکنون دررسیده
بر سرم خاکستر ره بود
وین سخن را دمبهدم گویا:
"میرسد صبح طلایی
میرمند این تیرهرویان
پس به پایان جدایی
چشم میبندم به روشنهای دیگرسان."
در شعر "زن چینی" هم نیما از "شهرهای روشنایی" سخن میگوید و اینکه راهش را به سوی رخنهها و ورودگاههای آن به خوبی میشناسد، همچنین خطوطی را که با ظلمت نوشته شدهاند و در آن تصویر دیوارسازان جداییافکن و ایجادکنندهی انسداد و راهبندان را از دیرگاه میبیند و میخواند:
من به سوی رخنههای شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی میشناسم، خوب میدانم.
من خطوطی را که با ظلمت نوشتهاند
وندر آن اندیشهی دیوارسازان میدهد تصویر
دیرگاهی هست میخوانم.
در "منظومه به شهریار"، شهر جانان را شهر دلاویزان میخواند، با دورنمایی دلربا که آن را چنین توصیف میکند:
با دل ویران از این ویرانهخانه
به سوی شهر دلاویزان شدم آخر روانه...
...
شهر جانان را در آن منظر
شد سواد دلربا بر من
همچو گیسوی به هر سو رفته جلوهگر
همچنانکه سایهای از لطف امید نهان گشته
که مرا باز آید اندر دل.
خانههایش مشتی از رنگ شرار اندر جدار سرد خاکستر
چون کواکب در خط پیچان و غلتان مجره
این شهر آرزوهای نیماست، شهری که رؤیا رسیدن به آن را در سرش میپروراند و ندای شهربانانش را از هر سو میشنود:
من به شهری کارزویم بود و گویی در دل رؤیا
در رسیده بودم آن لحظه.
...
از چپ و از راست
این ندا در هر طرف پیچید و برخاست
آنچنانکه گویی اکنون نیز میخیزد
و گذشت روزگاران زان نکاهیدهست حدت:
"نوبت دیدار آمد شهریار شهر یاران را
با یکی چوپان
از شکفته دودمان روستایان"
در شعر بلند "ناقوس"، شهر آرزوهای نیما شهریست که صدای دلنواز ناقوس در آن طنینانداز است، شهریست که در آن سحر خانه دارد، و شهروندانش که همسایگان نیما هستند، در کار روشن کردن اجاق سردند:
دینگ دانگ... شد به در
این بانگ دلنواز
از خانهی سحر
خاموش تا کند
قندیلها به خلوت غمخانههای مرگ
...
شد این ندا عمیق
وز هر جدار شهر
برخاست، ای رفیق!
همسایه تا کند
روشن اجاق سرد.
در شعر بلند "پادشاه فتح"، شهری که "پادشاه فتح" شاه آن است و در کاخش که سرای آرامش و رامش است، آرمیده، شهری آرمانی و ایدهآل است، "شهر نوتعمیر خودپویا" که در درون خود جوهرهی پویایی را دارد و خود را مدام نوسازی میکند:
وندر آرام سرای شهر نوتعمیر خودپویا
از نگاه زیر چشم خود
با تو این حرف دگر هرلحظه میگوید:
بیهده خواب پریشان طفل ره را میکند بیدار
و سرانجام شعر "سوی شهر خاموش" که شهریترین شعر نیما و یکی از شعرهای دلانگیز اوست. شهر این شعر، شهر خاموشیپروردهایست که به خواب رفته و منکوب مانده و از نفس افتاده و مرده مینماید، اما به سویش کاروانی در حرکت است، کاروان زندگی و پویندگی، و بانگ جرس این کاروان سرود بالندگی است و بانگ بیدارباش شهر و شهریان:
شهر دیریست که رفتهست به خواب
(شهر خاموشی پرورد
شهر منکوب به جا)
و از او نیست که نیست
نفسی نیز آوا.
مانده با مقصد متروکش او
مرده را میماند
که در او نیست که نیست
نه جلایی با جان
نه تکانی در تن
و به هم ریختهی پیکرهی لاغر اوست
بر تنش پیراهن.
لیک در حوصلهی قافله کاو
به نشان آمده واندیشه به کار
وامده تا بر شهر
همچنان نیست که نیست
کاو بماند واپس
و به راهش دارد
نفس بیهدهایست
گر برآید از کس
ور ز کس برناید
مرده حتا نفسی
سوی شهر خاموش
میسراید جرسی.
نیما شعر "سوی شهر خاموش" را در سال 1328 سرود، سالی از سالهای امیدواریاش که در آنها شعرهای بلندی چون "ناقوس"، "پادشاه فتح" و "یک نامه به یک زندانی" و شعرهای کوتاه فراوانی با فضای روش امیدانگیز سرود. در این شعر هم همان فضای امیدانگیز شعرهای این سالهای نیما نمودار است و نوایش دادن این نوید است که درهای شهر همیشه بسته نمیماند و خاموشی و خوابش گذرا و ناپایاست. دربندان به عبث دروازهی شهر را بستهاند و پاسبانانش بیهوده با چشمهای مهیب خفتگان را خستهی بیم و نهیب میدارند:
شهر را دربندان
به عبث دربسته
پاسبانانش بیهوده به چشمان مهیب
بر فراز بارو
خفتگان را دارند
خستهی بیم و نهیب
بیهده روش فانوس
بیهده مشتی حیران
بیهده پاری مأیوس.
نوای خوش جرس این کاروان که بارش بشارت است، خبرانگیز است و خبرهای خوش با خود دارد. نوایش برانگیزاننده تن و بیدارکنندهی جان است و طنینش طراح برخاستن چابکبند و سبکخیز شهر است و آغازگر زندگی پر از جنب و جوش:
خبرانگیز نوای خوش او
برمیانگیزد تن
از هر آن خفته که هست
دست طراحی خواهد دادن
به سبکخیزی و چابکبندی
طرح اندودهی دیگر در دست.
سپس توصییفهای زیبا و دلانگیز از شهری باردار که در بطنش نطفهی روز درخشان دیگری بسته شده و در حال نشو و نماست:
شهر سنگین شده از حاملگیست
همچو زندانی افسرده به زندان فروبسته دری
نطفه بندد در آن
اندر او میبندد
نطفهی روز جلای دگری.
شهر بیدار شدهست
شهر هشیار شدهست
مژه میجنبدش از جا رفته
و جدایازهمآور نگهش
سوی دنیا رفته.
در تشنج تن اوست
و نفس در تشویش.
دستش آرام و سبک میگذرد
بر جبینش مغرور.
از صدای پایی
لب او میشکند
بوسهی دورادور.
خواب میبیند (خوابش شیرین)
که بر او بگذشتهست
منجمد با تن او مانده، شبان سنگین
و افق میشکند
همچو در برزخ زندان سیاه
وآرزویی که فلج آمده بودش اکنون
بسته در زمزمهی صبح نفس
جسته در مسکن بیداران راه
وز بر راه، در اندودهی لرزان غبار
میگریزند روانهای دروغ
(پای تا سر شکمان)
که از آنان به فسون داشت تن خاک فروغ
دررسیدهست، گرانبار به تن، بر در شهر
کاروان ره دور.
قامتآرای نوایش (بشکوه
همچو دیوار سحر
که در او روشنی صبح به رقص)
قد بیاراسته است
آنچه کاو بودش در خواهش دل
کاروان نیز به دل خواسته است.
هم در این هنگام است
که تنی خاسته از
بین بیداری چند
میدهد گوش فرا
به نواهای برون
و دگر بیداران
مانده با او خاموش
و در و بام و سرای از هر خنده که در این زندان
خبری را شدهاند
پای تا سر همه گوش
و به هر لحظهی بیدغدغهای میگذرد
شهر را بر لب از قافله نام
همچنانیکه به تعمیر دل خستهی او قافله را
به سوی اوست پیام.
هر که میگیرد از همپایی
در نهانجای سراغ
گرچه میکاهد از روغن
در دل افسرده چراغ
ورچه شوریده به خاطر کم برپاست کسی
سوی شهر خاموش
میسراید جرسی.
میرسد قافلهی راه دراز
شهر مفلوج (که خشک آمده رگهایش از خواب گران)
برمیآید ز ره خوابش باز
دید خواهد روزی
که نه با چشم علیل دگران
در بد و خوبش آید نگران
و پس خواب دلآکنده به افسون و فریب
(کز رگش هوشش برد
وز جگر خونش خورد
و همه مردگی او از اوست)
آید آن روز خجسته که بجا آورد او
دوست از دشمن و دشمن از دوست
و به هر لحظهی روشن شدهای، بیداری
بر کفاش شربت نوش
گرم خواند با او
بدواند با او
وندر اندازد در مخزن رگهایش هوش.
همچو مرغی که به هوش آید جان برده به در
از درون قفسی
سوی شهر خاموش
میسراید جرسی.
با درود و ارادت
به نظر من نگاه نیما به محیط زندگیاش و عناصر آن بیشتر استعاریست و او عناصر آن را عاریت میگیرد برای القای اندیشهها و احساسهایش. از این دیدگاه شهر برای او استعارهی جایگاه زیستن اجتماعی است، همچنانکه خانه یا کلبه استعارهی خلوتگاه و جایگاه زندگی فردی است.
سلام و عرض ادب
مقاله جالبی ست.
اصولا نگاه نیما به عناصز دور و برش نگاهی ابزاریست.
نیما حکم کسی را دارد که از هر ابزاری صرفا یک استفاده نمی کند.ممکن است شهری که نیما از آن صحبت می کند یک شهر تمثیلی باشد