[آی نیزن که تو را آوای نی بردهست دور از ره، کجایی؟ - نیما]
خانهام در کوچهی بنبست تنهاییست
در خیابانی که خالی از صدای گامهای رهسپاران است
و پر است از بار سنگین سکوتی سرد
گوشهای از شهر دلگیر و غبارآلود غربت
که نشانی نیست در آن از نشاط زندگانی هیچ
در دیار دور دلتنگی
سرزمین حسرت و افسوس.
آی نیزن! ای رفیق لحظههای بیکسی بینوایان!
ای که با غمهای دلتنگان محزون همنوایی!
و نوای دلنواز ساز تو با ساز اندوهم همآواز است، دور از من کجایی؟
خانهام بیروح و دلمردهست
آسمانش خشک و دوداندود
ابرهایش راکد و نازا
بار غمهای نهان در قلبشان سنگین
و کسالتبار
تیرهروزی کدورتزای آن دیرین
من در این خانه اسیر محنت غربت
در اتاقم ایستاده در کنار پنجره، آکنده از اندوه
و نگاهم خیره مانده بر فضایی غربتآلود و ملالآگین
غرق در خاموشی محض است کوچه
نه صدای باد میآید
نه نشان از احتمال بارش باران نمایان است
نه نوای غمفزای نی طنین میافکند در گوش
نه صدای گامهای نیزن خاموش
آی نیزن، ای که چون من غرق هستی در سکوت بینوایی!
ای که با دلتنگی افسردهخاطرهای تنها آشنایی!
بیگمان چون من، تو هم دیریست تنهایی.