لغزش
شبی که خم
شدی و چادرت ز سر لغزید
به روی شانه و از شانه بیشتر لغزید
به خنده
شانهی احساس را تکان دادی
که چادرت ز سر شانه تا کمر لغزید...
گره زدی به
کمر دستمال رقصی را
به گردباد تو گلهای خشک و تر لغزید...
غزال مست
دوید از میانه ی نیزار
کشید موجی و یک جوی نیشکر لغزید...
به زیر چانه
گرفتی سپیدِ ساعد را
که حلقه حلقه بر آن دست سیم و زر لغزید...
هوای مه زده
بر شیشه چنگ می انداخت
تو در گشودی وباران ز لای در لغزید
دعای نیمه
شبی مستجاب شد آن شب
که دست های دعایم بر آن کمر لغزید
کنار پنجرهی
نیمه باز خوابیدیم
وگیسوان تو در باد تا سحر لغزید