سوم دبستان خانم معلمی داشتم خوش آب و گِل با پوستی به لطافتِ برگ گل اما خشک و رسمی و به قول آقای فروید «ریپـْـرِسد» که بیشتر به کسی میماند که از شش سالگی در جایی مانند صومعه بزرگ شده باشد. خانم خطیب شهیدی، چنانکه از نامش پیداست، از یک خانوادهی معمم میآمد و تمام همّ و غم او این بود که به ضرب خطکش و اخم و تشر به ما هشت نُه سالهها نماز خواندن یاد بدهد. اول سال به من گفت که یک رومیزی برای میز خودش تهیه کنم و من با خوشحالی با مادرم به خرید رفتیم. اما بزودی فهمیدم که خانم معلم در واقع دنبال جای نمازگزاری برای ما بود و نه رومیزی برای میز چارگوش خودش. هر بار نوبت تمرین نماز میرسید او رومیزی را کف کلاس پهن میکرد و ما یکی بعد دیگری باید با صدای بلند عبارتهای نامفهوم عربی را که به ما یاد داده بود طوطیوار تکرار میکردیم.
آخر کار بعد از آموزشهای مبسوط و مفصل و پس از اینکه این پریچهرِ شرقی با مشقت بسیار تلفظهای ما را تک به تک تصحیح کرد و مطمئن شد که رکوع و سجود و ریزهکاریها را یاد گرفتیم — درست موقعی که ما خیال میکردیم از تعلیمات شرعی بانوی معممزاد راحت شدیم — تازه ما را برد سر درس قرآن و واداشت تا تمام سورههای کوچک آخر قرآن را بتدریج یاد بگیریم و یکی یکی بیاییم جلوی کلاس و با صدای بلند از بر بخوانیم.
پدر و مادر من هیچکدام اهل نماز و روزه نبودند، اما بنظرم خانم معلم مصمم بود که جور آنها را بکشد و مزهی تلخ دیانت شیعه را در عنفوان کودکی به من بچشاند.
و چشاند. :)
«الیزاوتا»یِ تورگنف
همیشه خاطرهی تلخی از او در ذهن داشتم تا اینکه آقای تورگنف تصمیم گرفت بین ما پا درمیانی کند. زمانی که رمان «آشیانهی برخورداران»* اثر تورگنف را خواندم دلم بدجور برای لیزا (الیزاوتا) قهرمان داستان به درد آمد.
البته بین خانم آموزگار من و لیزای رمان تورگنف تفاوت زیادی بود ولی بیاختیار به این فکر افتادم که شاید خانم معلم من هم به نحوی قربانی — و نگهبان — ارزشهایی بود که در محیط مذهبی خانواده در او به یادگار گذاشته بودند؛ نگهبان از آنجا که، اگرچه باورهای پدرسالارانهی چند هزار سال اخیر را مردان شکل دادند، ولی آقایان افزون بر نیروی خودشان از دیگر جنس هم برای تداوم ارزشهای دینی و عرفی بهرهبرداری میکنند. **
لیزا در نوزده سالگی بخاطر یک باور نادرست دینی که به او اجازه نمیداد واقعیت را آنچنان که بود ببیند عشق خودش را واگذاشت و صومعهنشین شد. در واقع لیزا با آن قلب آبگون و مهربان قربانی آموزش افراطی یک بزرگسال شد که در کودکی ترس از خدا و دغدعهی گناه کردن را در دل او کاشته بود. لیزا در کودکی پرستاری داشت که از حس گناه رنج میبرد و او را پیش از طلوع آفتاب بیدار میکرد و یواشکی به کلیسای ارتدوکس میبرد (به آیین کلیسای ارتدوکس روسیه که دستکمی از آیین شیعه و ارتدوکسیِ کاتولیسیسم ندارد) و کودک بیچاره در آن سنِ تاثیرپذیر باید در جلوی شمایل زانو میزد و — لابد از گناهان ناکرده — استغفار میطلبید. بعد از استغفار آنها در تاریکی، پنهان از چشم دیگران، به خانه بر میگشتند. آن پرستار خانگی شغل دیگری در خانوادهی لیزا داشت اما او به انگیزهای ناروشن کودک را انتخاب میکند و به صاحبخانه پیشنهاد میدهد که به جای شغل جاری خودش پرستاری کردن لیزا را به عهدهاش بگذارند. پدر لیزا که میبیند او سخت متدین شده میپذیرد. پرستار لیزا بعد از سه چهار سال آموزش دینی سفت و سخت دادن به او دنبال زندگی خودش میرود و الیزاوتا را وامیگذارد تا به جای برگزیدن راهی که میتوانست شور زندگی را به او بچشاند در آغاز زندگی دیرنشین شود.
بعد از رفتن پرستار مومن عمهی لیزا که میبیند دخترک در کلیسا بیش از حد غیرت به خرج میدهد و پیشانیاش را برای زمان طولانی بر خاک میساید تنها میتواند سجده کردن او را کمی تعدیل کند اما باوری که بر پردهی ضمیر او نقر شده بود پاکشدنی نمینمود. اگرچه اعتقادی که در تنهایی کودکی در ذهن لیزا نشاندند عامل اصلی بود اما سرانجام همان عمه و مادر — هر کدام از راهی و به پیروی از عادت و سنت — راه را چنان بر او تنگ کردند که او را بیشتر از پیش به صومعهنشینی راندند.
سرنوشت الیزاوتا خیلی مرا متاثر کرد و تا مدتها پس از خواندن این رمان نمیتوانستم او را از ذهنم بیرون برانم.
_________________________________
The Nest of the Gentry
* این کتاب به فارسی «آشیانهی اشراف» ترجمه شده است. در روسیه فردی که زمیندار و ثروتمند بود الزامن از اشراف روسیه نبود و این لقب گاهی برای خدمتی اجتماعی به یک فرد عادی داده میشد. برای نمونه این لقب به پدر داستایِوسکی اعطا شد در حالی که او از خانوادههای اشرافی و «نجبا»ی روسیه نبود و ثروت چندانی نیز نداشت. کمابیش یک درصد جمعیت روسیه در سدهی نوزده از این لقب برخوردار بودند. ولی در ترجمههای انگلیسی آثار روسیه اغلب واژهی کلی nobility بکار گرفته میشود و در فارسی واژهی اشراف. در این داستان خانوادههای لیزا و فئودور (مردی از نزدیکان خانواده که لیزا عاشقش میشود) بیشتر مانند خانوادههای خانهای ثروتمند هستند و نه از لایهی بالایی اشراف. به همین خاطر به جای «آشیانهی اشراف» از نام «آشیانهی برخورداران» استفاده کردم.
** چند نمونه ازین دست مردان در همین رمان هستند و از آن میان جد و پدربزرگ فئودور. حتا پدر فئودور که آزادهتر از دیگر مردان خانواده هست و از ولتر و ارزشهای انقلاب فرانسه پیروی میکند در محیط خانواده و پرورش فرزندش سختگیر از آب در میآید.
Photo:
Schoolboys, 1960s
Geof Kern