نهضت گران ترجمه ؛ هنگامی که به کلمه ی « لوگوس » یونانی رسیدند ، تامل کردند که کدام واژه ی عربی می تواند بار معنایی این واژه را بر دوش بکشد و در عین حال کم و کاستی نداشته باشد . چون « لوگوس » در عین حال که به معنی « خرد » است ، معنی « گفتار » نیز می دهد . درست مثل کلمه ی « ایجوکیشن » انگلیسی که « آموزش » و « پرورش » را توامان در بطن خود دارد و مترجمان مجبور شدند آن را به جای یک واژه به دو کلمه یعنی « آموزش و پرورش » ترجمه کنند . خلاصه ، مسلمانان از « لوگوس » به « منطق = سخن » آن اکتفا کردند و غربی ها « لوجیک » آن را که به معنی « عقل » است برداشتند .
البته در اینکه علم منطق و در نتیجه فلسفه از ایران به یونان رفته یا از یونا نبه ایران وارد شده ، بحث است و فعلا ما را هوای جنگ و جدل نیست . ولی آنچه مسلم است این که منطق به نام حکیم بزرگ یونانی ، « ارسطو » معروف شده است . در واقع ارسطو علمی است که حالت عام یافته یعنی منطق ارسطویی همان منطق فلسفی و عقلانی است .
خلاصه ی منطق ارسطویی ایناست که هیچ پدیده یا به اصطلاح این قوم ، هیچ معلولی ، بدون علت ، پدید نیامده است و جهان بر اساس قانون « علیت » آفریده شده و اداره می شود . به عبارت سادهتر بشر می تواند در مورد هر پدیده ای سوال کند کهاز کجا آمده ، در کجا هست و به کجا می رود ؟
نظر ما این است که منطق ارسطویی را به حوزه ی شعر نیز می توان تسری داد . چون شعر نیز پدیده است و لابد هم در کل و هم در اجزای خویش به علت نیازمند است . و این نکته ای است که شعرای جوان نمی پذیرند و همین امر سبب تحریر این مقاله شده است . وقتی از شاعری جوان می پرسیم منظور تو از گفتن این بیت چیست ؟ پاسخ می دهد که شعر را توضیح نمی دهند . یعنی به نوعی شعر را خارج از دایره ی منطق می داند یا منطقی دیگر برای آن قایل است که باید نام آن را « منطق شعری » نهاد . همچنین اگر از وی سوال شود ، چه ارتباطی بین دو مصرع ابن بیت شما وجود دارد جواب می شنویم که به شعر نباید به دیده ی منطق ارسطویی نگریست .
در آفت شناسی این تفکر قدری عقب تر برمی گردم تا ریشه های نا مبارک این اندیشه را در اعماق تاریخ پیدا کنیم .
یونانیان که خود به عنوان پدر فلسفه و تعقل شناخته شده اند ، به خدایی اعتقاد داشتند که بر مردم به ویژه شاعران ، حرف ها و شعرهای گنگ و نامفهوم الهام یا به عبارت بهتر تلقین می کند . نام این الهه « هرمون » بوده است . امروزه مکتب هرمونتیک بر اساس همین اعتقاد پدید آمده است که بیشتر از آن که یک مکتب ادبی باشد مکتبی فلسفی و فکری است و خلاصه ی تعالیم آن ، اینکه گزاره های دینی مثل گزاره های شعری بی معنی هستند . البته بی معنی به معنی بیشمار معنی است . یعنی همان گونه که هر کس به اختیار و به ذوق خویش شعر را تفسیر می کند می تواند قضایای دینی را نیز تاویل نماید . بنا براین باب قرائت های مختلف از دین را باز می کنند تا با وارد ساختن « عدم قطعیت » به حوزه ی دین ، به زعم خویش ریشه ی دین داری را بخشکانند . مثلا می گویند اعتقاد به بهشت و جهنم جزو « قضایای مهمله » است که نه می توان آنها را اثبات و نه می توان نفی کرد .
از پیامد های نا مبارک انقلاب مشروطه آشنایی با فرهنگ غرب و سپس تسلیم در برابر آن بود . یک عده تیره فکر که ادعای روشنی داشتند گمان بردند که علت پیشرفت غرب در امور صنعتی ، دوری ایشان از ادبیات و عقب ماندگی ایرانیان به سبب ادبیات است . بنابراین بنای حمله به ادبیات فارسی را گذاشتند . غافل از اینکه غربی ها در همان زمان که صائب شعر می گفت ، شکسپیر را داشتند و در عین حال دنبال صنعت نیز بودند .
غربی ها نیز این امر را تشویق و تشدید کردند . چون بنای حکومت آنان بر پای بست تفرقه بود و همزبانی خود عامل وحدت بود . داستان برج بابل نیز اهمیت همزبانی و آفت نا همزبانی را به اثبات می رساند . آورده اند بابلیان برجی برآوردند تا از آن بالا روند و با خدا درآویزند . خداوند چون دید که بابلیان بالا می آیند ، زبان آنان را مختلف گرداند و چون از فهم زبان یکدیگر عاجز آمدند بپراکندند و کار برج ناتمام ماند .
سیر نامفهوم شدن شعر فارسی با ظهور نیما رنگ تازه تری به خود گرفت و بعضی از شاگردان نیما کار را به جایی رساندند که حتی خود نیز از درک معنای شعر خویش عاجزند .
و حالا در دنیایی که شیاطین هرطور بخواهند جولان می دهند دیگر نه تنها منطق شعری را از میان برده اند بلکه منطق ارسطویی را نیز ریشه کن کرده اند و منطق من درآوردی به نام منطق فازی ( = آشفتگی و پریشانی ) را تبلیغ می کنند .
و اما برگردیم به شعر ؛ شعر چگونه می تواند بی منطق باشد در حالیکه بزرگترین منطقی جهان بر آن « بوطیقا » نوشته است و شعر را جزو مواد فلسفه ( = دانش ) و در کنار علومی چون ریاضیات و طبیعیات آورده است . عواملی که باعث شده است بعضی ها شعر را خالی از منطق و یا با یک درجه تخفیف دارای منطقی غیر از منطق ارسطویی یعنی منطق شعری بدانند زیاد است که در زیر به بعضی از آنها اشاره می کنیم و اثبات می کنیم که این به ظاهر بی منطقی ها دقیقا بر پایه ی منطقی استوار بنا شده است :
1 - شعر زبان نمادین و سمبولیک است مثلا به جای اینکه بگوید : یارم آمد به در خانه و من خانه نبودم ؛ می گوید :
ماهم آمد به در خانه و من خانه نبودم / خانه گویی به سرم ریخت چو این قصه شنودم
و بعضی می گویند « ماه » به در خانه نمی آید و این ضد منطق است و فقط در منطق شعری قابل توجیه است . در حالی که باید گفت ، وقتی شاعر می گوید زبان من « رمزی » است به ما می فهماند که ما باید نخست ذهنیت او رابشکافیم و به بنیان این استعاره برسیم : یار من مانند ماه است . سپس بگوییم یار من که مانند ماه است به در خانه آمد و بعد برای اغراق در این تشابه ماه را جایگزین یار بکنیم و بگوییم : ماهم آمد به در خانه و و من خانه نبودم . می بینید که با قبول قرارداد شاعر به سادگی با منطق روزمره ی خود ، شعر را تفسیر می کنیم و می فهمیم . گوش کنید « فردوسی » چقدر زیبا در همان آغاز شاهنامه با مخاطب خویش قرارداد می بندد و خیال خود را تا پایان پنجاه هزار بیتی شاهنامه که پر از رمز و راز است راحت می کند :
تو این را دروغ و فسانه [بی منطق] مدان / به یک سان روشن زمانه مدان
ازو هرچه اندر خورد با خرد / دگر از ره رمز معنی برد
و « شهریار » روشن تر از سلف خویش موضوع را شرح می دهد :
اکوان دیو و رستم دستان همیشه هست / صد نسخه ساهنامه ولی داستان یکی است
2 - بعضی اشارات و تلمیحات در شعر هست که یا سواد ما به آنها نمی رسد یه دوره ی آنها منقضی شده و به خاطر عدم کاربرد آن ها در دوره ی ما ، متوجه آنها نمی شویم . مثلا به این شعر دقت کنید :
آنچه بر من می رود گر بر شتر رفتی ز غم / می زدندی کافران در جنت الماوی قدم
بنیاد این شعر بر آیه ی شریفه ای است که می فرماید : کافران در جنت وارد نمی شوند « حتی یلج الجمل فی سم الخیاط » به عبارت دیگر اگر شتر از سوراخ سوزن عبور کند ، کافران هم به بهشت می روند یعنی خداوند بهشتی شدن کافران را احاله به امر محال کرده است که خود کار حواله شده هم محال می شود . شاعر می گوید اگر غمی که من می خورم شتر بخورد چنان لاغر و باریک می شود که از سوراخ سوزن عبور کند و شرط خدا شکسته می شود و کافران نیز به جنت می روند . یا این شعر را ببینید :
عاشق بکشی به تیر غمزه / وانگاه به دست چپ شماری
گیر مصرع دوم به دست چپ شمردن است که مربوط به حساب « عقد انامل» است که امروز منسوخ است بدین معنی که در این نظام عددی ، یکان و دهگان را با دست راست و صدگان و هزارگان را با دست چپ نشان می دادند . پس مصرع دوم کلا کنایه از کثرت تیر غمزه ی معشوق است .
می بینید که با کشف فلسفه اشارات این اشعار نه تنها منطقی به نظر می رسند بلکه خود در می یابیم کخ خود آنها نوعی استدلال فلسفی برای اثبات ادعای شاعران آنهاست .
3 - گاهی ارتباط میان دو مصرع را خوب درک نمی کنیم ؛ این شعر خواجه را بخوانید :
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها / که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل هل
از ما می پرسند مصراع اول ساقی را به آوردن شراب تشویق می کند و مصرع دوم از سختی عشق فریاد بر می آورد ، بین این دو موضوع چه مناسبت و ارتباطی وجود دارد ؟
جواب این است که اگر ما به ادبیات فارسی خصوصا به موضوع هایی نظیر عشق و مستی تسلط داشته باشیم در درک ارتباط این دو مصرع مشکلی نخواهیم داشت . حتی اگر این بیت سعدی را خوانده باشیم که می فرماید :
تا مست نگردی نکشی بار غم عشق / آری شتر مست کشد بار گران را
می فهمیم که عشق بار سنگینی است بر دوش دل انسان و باید مست شود تا این سنگینی را فراموش کند . پس حافظ نیز در این بیت از ساقی می خواهد که او را چنان مست کند که زیر بار غم عشق قد خم نسازد . زیرا به اعتقاد حافظ ، عشق همان بار امانتی است که در ازل بر دوش او گذاشتند او که به تعبیر خودش مست و دیوانه بود و به تعبیر قرآن ، ظلوما جهولا .
آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند
انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض والجبال فابین ان یحملنا واشفقن منها و حملها الانسان کان ظلوما جهولا .
پس نتیجه می گیریم اگر شاعری جوان یا پیر ( فرقی نمی کند ) چنین شعری گفت :
هی !
من ...
کجا ؟
پنجره .
حشره ...
باید بتواند با زبانی فصیح توضیح دهد که منظور از « هی » چیست ؟ «پنجره » یعنی چه ؟ « حشره » چرا آمده است ؟ وگرنه باید دست از این بازی ها بردارد و بشریت را مثل « کوبیسم » در نقاشی دنبال نخود سیاه نفرستد . تا خدای نکرده به خواست جهانخواران بشر به شکل جانوری حیران در عرصه ی گیتی هاج و واج نگردد و شکار اندیشه های پوچ و باطل و شیطانی نشود . چون نهایت تاثیر شیطان در انسان ، حیرانی است . پس بگذاریم شاعران اصیل شعر بگویند تا بشر با معارف الهی و انسانی آشنا بشود و پله های کمال را یکی یکی به سمت خدا بپیماید :
از تبتل تا مقامات علا / پله پله تا ملاقات خدا
همین جا با ذکر داستانی مطلبم را با آرزوی توفیق همه ی جوان ها به پایان می برم تا بدانید که روزگار چقدر عوض شده است . زمانی بود که برای گفتن یک بیت بی معنی جایزه می گذاشتند و اکنون برای پیدا کردن یک جمله ی با معنی چراغ در دست گرد شهر بشریت می گردیم .
شاه ، به شاعری دستور می دهد اگر منظومه ای بی معنی سرایی ، جایزه ی کلانی به تو می دهم . به شرطی که در جزای هر بیت با معنی دندانی از تو برکنم و بر مغزت می کوبم . شاعر بیچاره منظومه ی بی معنی را می سراید و چون می خواند سه بیت با معنی در شعرش پیدا می کنند و سه دندانش را در مغزش می کوبند . یکی از آن سه بیت این است که تازه با همه ی مزخرفی از بسیاری از شعرهای آن گونه ی عصر ما زیبا تر است :
ز افسار زنبور و شلوار ببر / توان پیرهن ساخت اما به صبر