بیدار شدم بدون آنکه
یک خواب جدید ، دیده باشم
داغ است وجود نحسم ، انگار ،
از آتش تو ، پریده باشم
بگذار که نقش خنده ات را
بر بوسه ی این غزل ، گُدازم
لب را به گلایه باز کن ، تا ،
تعریف تو را ، شنیده باشم
من عاشق این که عصری از مٍهر
از جادّه های خالی از بغض
پرواز کنم دقیقه ها را
تا پُشت درت ، رسیده باشم
در باز کنی مرا ببینی
یک بوسه از اندُهم بچینی
تا لحظه ی فتح پیرهن ها ،
سوی تن تو ، دویده باشم
با لرزه ی دست و پایم انگار
یا هر تپش دلی ولنگار
از شرم و حیا ، کناره گیرم
این قافیه را ، " دریده " باشم
نوزاد سه ماهه ام که گویی
از مادر خویش ، دور بوده
ابرم که تمام قطره ها را
در پای گُلی ، تکیده باشم
فردوشی شاهنامه بر دست
اشعار حماسی ام به پیوست
سعدیّ غزل گرفته در پیش
خاقانی بی قصیده باشم
در یادمی ای ز دیده غایب
دل - بُرده ی مظهر العجایب
بگذار پس از همیشه رفتن
این بار فقط رسیده باشم..
#سالارعبدی
@peyrang