اندوه / مهدی اخوان ثالث
نه چراغ چشم گرگی پیر،
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه؛
مانده دشت بیکران خلوت و خاموش،
زیر بارانی که ساعت هاست میبارد؛
در شب دیوانهی غمگین،
مانده دشت بیکران در زیر باران، آه، ساعتهاست..آن / نصرت رحمانی
آنی تو
آن کنایهی مرموز
که در نهفت عشق روان است
دانستناش ضرور و گفتناش محال!
تو... آنی تو...
از ما گذشت، باید به ابر بیاموزیم
تا از عطش گیاه نمیرد.
باید به قفلها بسپاریم
با بوسهای گشوده شوند بیرخصت کلید.
تا آفتابی دیگر / خسرو گلسرخی
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد