از روز و شب ملولم و از ماه و سال هم
دل کندهام ز هستی و از قیل و قال هم
ما را غم زمانه به پایان نمیرسد
زآینده خستهایم ز ماضی و حال هم
دیگر اثر نمیکند اینجا به جان من
شادی که هیچ، غصه و رنج و ملال هم
در چشم من سپید و سیاه جهان یکیست
مرداب شب گرفته و آب زلال هم
تنها نه دل گسستهام از خشت و خاک عقل
دل کندهام ز آب و هوایِ خیال هم
ما را غمی ز بیش و کم زندگی نبود
اندیشهای به شوکت و جاه و جلال هم
نقصان گرفت عمر و به پایان رسید راه
بیم زوال و دغدغههای کمال هم
تنها زمانه نیست که فرسود جانِ من
رنج فراق و شوقِ امیدِ وصال هم
پاییز 1384
#اقبال_مظفری
https://t.me/joinchat/AAAAAEKCF61dHmskkML-UA
غوغا بر سرِ چیست؟
بیرنگان، رنگیان را به بردهگی میخوانند
می گویند:
« ـــ به شهادتِ صریحِ سندی عتیق
نیمروزی در زمانهایِ از یاد رفته
بازماندهگانِ توفانِ بزرگ را
بر عرشهیِ کشتی
به نمایشِ شرمگاهِ پدرِ مشترکِمان
از خنده بیتاب کردهاید.
حالیا عارفانه به کیفرِ خویش تن در دهید!»
غوغا بر سرِ چیست؟
بیکارهگان
هر گروه،کنایتی ظریف را به نیشِ خنجر
گِرد بر گِردِ خویش،
ـــ خطی بر خاک کشیده بودند:
ـــ که اینک قلمروِ مقدسِ ما !
و کنون را بر سرِ یک دیگر تاختهاند ؛
که پیروزمند مقدستر است.
چرا که این بَرسَختَن را میزانی دیگر به دست نیست
هیاهو از اینجاست:
جنگآورانِ خسته،
شمشیر در یک دیگر نهادند تا، ـــ
حق که راست؟
غوغا بر سرِ چیست؟
ظلمت پوشانی از اعماق بر آمدهاند که:
ـــ مجریانِ فرمانِ خدائیم !
شمشیری بیدسته را،
در مرزِ تباهی و انسان در نشاندهاند؛
ـــ و بر سفرهای مشکوک،
جهان را به سادهترین لقمهئی بخش کردهاند:
ـــ « ما و دوزَخیان !».
https://t.me/sedaelirav
رود می رود
می رود ترانه خوان
در ترانه اش پلنگی از غرور و عاشقی
سرنهاده روا زانوی زلال ماه و پلک هایش را
بسته است
رود می رود
می رود و فکر می کنید
خوش به حال تو. پلنگ!
خوش به حال تو.
. زانوی زلال ماه!
رود می رود
و به حال ماه
غبطه می خورد
. . ۴۰۱/۳/۱۸
یکی دهه ی چهل خورشیدی و دیگری دهه ی هفتاد از قرن گذشته.
در دهه ی چهل شاهد خلق آثاری ذیل عنوان موج نو با کارهایی شاخص از احمدرضا احمدی و دیگران هستیم که کم کم به اشباع می رسند و در همان حال روند شعر اجتماعی نیز در کار کسانی مانند شاملو و اخوان و فروغ امتداد می یابد.
سپهری نیز با نگاه تازه که ریشه در عرفان شرق دور به ویژه ذن – بودیسم دارد؛ برترین شعرهایش را می سراید.
شعر متفاوت امثال هوشنگ ایرانی که مجالی دیگر برای تنفس شعر فارسی بود به محاق می رود.
اواخر دهه ی چهل دو حرکت شعری محفلی شکل می گیرند که یکی به نام حجم به شاعر اصلی اش یداالله رویایی منحصر می شود و دیگری که با اصرار بیژن الهی شکل گرفته بود؛ نمود خود را در آثار هوشنگ چالنگی و مجید فروتن و بهرام اردبیلی بازمی یابد.
شعر تجسمی نوری علا به همان کارگاه شعر مجله ی فردوسی محدود می ماند و موج ناب با شاعران مطرحش چون هرمز علی پور و سید علی صالحی و آریاآریاپور و سیروس رادمنش و یارمحمد اسدپور، با وقوع انقلاب ۵۷ و جنگ هشت ساله فرصت این را نمی یابد که به شرح و گسترش و بسط خویش بپردازد.
هوشنگ گلشیری در مجله ی مفید شاعرانی را چون عبدالعلی عظیمی و رضا چایچی در میانه ی دهه ی شصت معرفی می کند اما این سید علی صالحی است که با پی افکندن شعر گفتار که ریشه در سفارش نیما به حرکت شعر به سوی طبیعت اصلی کلام دارد؛طرحی نو در می افکند.
با ورود به دهه ی هفتاد از یک سو با شعر زبان روبه رو می شویم که ریشه در کارگاه شعر براهنی و شاگردانش داشت و از سوی دیگر انگاره ی شعر پست مدرن که باباچاهی با غور در نظریه های با تاخیر فاز ترجمه شده ی کسانی چون بودریا و دریدا و بارت و فوکو و…مدعی خلقش بود.
دوم خرداد ۷۶ و فراهم شدن فضای نسبتن باز سیاسی و وفور مطبوعات و رونق نشست های ادبی و جلسات شعری گروهی دیگر از شاعران جوان را به تکاپو انداخت که کسانی چون مسعود احمدی و سیدعلی صالحی و شاپور جورکش را درکنار خود داشتند و شعر موسوم به دهه ی هفتاد را رقم زدند.
کاظم کریمیان شاعر دهه ی چهل در کتاب دگرگونی زبان، نگاه و ساختار در شعر دهه ی هفتاد به برخی از شاعران جوان دهه ی هفتاد پرداخت.
با فروکش کردن تب و تاب های سیاسی و ورود به پوپولیسم میانه ی دهه ی هشتاد شعری ترویج شد که به مذاق حکومت خوش می آمد و عکس العملی بود در برابر افراط های شعر موسوم به زبان براهنی و شعر پست مدرن.
این شعر که مروج ساده انگاری بود و داعیه ی سهل و ممتنع نویسی و ارتباط هر چه بیشتر با مخاطب داشت در کار کسانی چون شمس لنگرودی بروز یافت و با ورود به عصر دیجیتال و اینترنت توسط عده یی ناآگاه به شکل ویترینی در صفحات فضای مجازی تحت عنوان دلنوشته بازتولید شد.
اینان در خیال خام خویش داعیه ی ترجمه شدن و جهانی گشتن داشتند و نمی دانستند که شاعران به قول شیموس هینی متعلق به زبانند نه جهان.
با ورود به دهه ی نود شعر پیشرو که در دهه ی هشتاد گرفتار سانسور شده بود مجال بروزی دیگرباره یافت و شعر موسوم به دیگر در میان شعرخوانان حرفه یی طرفدارانی یافت اما این دولت مستعجل بود.
سانسور شعر پیشرو در دهه ی هشتاد رمق را از شعر راستین گرفته بود و فضای مجازی چون یک تیغ دو دم عمل کرده بود از یک سو گرچه سد سانسور شکسته شده بود و شعری که در کتاب های از زیر دست ممیزان جان سالم به در نبرده، نمود نمی یافت در صفحات مجازی بازنشر می شداما به همان میزان شعرساده انگار ویترینی مورد پسند مخاطبان فراوان اینترنتی واقع می شد.
حضور اجتماع و سیاست که روزگاری موجب خلق و آفرینش اشعاری باطراز بالا در دهه های گذشته شده بود اکنون به غیاب این دو مبدل شده و لایک های فراوان از سرناچاری پای دل نوشته های ویترینی، موجب نوشتن متن هایی نازل شده که بیشتر بر پایه ی غریزه و عاطفه شکل گرفته اند تا اندیشه و تفکر.
اینک و با ورود به قرن جدید با نحله های گوناگون اشباع شده ی شعری رو به روییم و غیاب تاریخ و اسطوره و سیاست و اجتماع در اغلب دل نوشته های شعری.
در دورانی به سر می بریم که نخبه پروری به فراموشی سپرده شده و حضیض و انحطاط در همه چیز از اقتصاد و سیاست بگیر تا ادبیات وشعر قابل مشاهده است.
پرسش اینجاست که در عصر ما آیا شعر می تواند دوباره خود را از ورطه یی که برایش تدارک دیده اند رهایی بخشد و انحطاط و اضمحلال فعلی ادبی را که برخی به آن اذعان دارند به فرصتی دیگر برای نوزایی و رنسانس ادبی تبدیل کند؟
: رضا بختیاری اصل-
در عبورِ شب و روزمان هیچ
آفتابی و ماهی نماندهست
چشمه و رود و دریاچه خشکید
ردّ و عطرِ گیاهی نماندهست
شانۀ کوههامان خمیده
دوست از آشنا دلبریده
اینچنین حال وروزی که دیده؟
هیچ پشت و پناهی نماندهست
اسب رم کرد و قلعه فرو ریخت
فیل وسرباز با هم درآمیخت
کیش وماتاند خیلِ وزیران
تخت و تاجیّ وشاهی نماندهست
تاکه شب زد به هرجا شبیخون
شهر پر شد ز واگیرِ طاعون
وای...لشکرکه خفتهست درخون!
پشت سر هم سپاهی نماندهست
عشق، وقتی که دیگر نباشی!
نور ْبرخانههامان نپاشی
در شب آبی حوضِ کاشی
رقص و شورِ دو ماهی نماندهست
قصۀ باد وگرداب و دریاست
موج میکوبدت از چپ وراست
ناخدا بادبان را برافراز
ورنه بر سرکلاهی نماندهست
.
.
.
گرچه ظلمت فزاینده است و...
زنگِ آیینه زاینده است و...
لیک فردا و آینده است و...
تا سحرگاه راهی نماندهست
روزِ زیبا وسبزِ بهاری
وقتی که باریدامیدواری
دیگر از آنهمه سوز و سرما
هیچ جز روسیاهی نماندهست
بهار ١٣٩٦
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh