نعره / نادر نادرپور
تصویرها در آینه ها نعره می کشند
ما را ز چارچوب طلایی رها کنید
ما در جهان خویشتن آزاد بوده ایم
دیوارهای کور کهن ناله می کنند:
ما را چرا به خاک اسارت نشانده اید؟
ما خشت ها به خامی خود شاد بوده ایم
تک تک ستارگان، همه با چشم های تر
دامان باد را به تضرع گرفته اند
کای باد! ما ز روز ازل این نبوده ایم
ما اشک هایی از پی فریاد بوده ایم
غافل، که باد نیز عنان شکیب خویش
دیری ست کز نهیب غم از دست داده است
گوید که ما به گوش جهان باد بوده ایم
من باد نیستم
اما همیشه تشنه ی فریاد بوده ام
دیوار نیستم
اما اسیر پنجه بیداد بوده ام
نقشی درون آینه ی سر د نیستم
زیرا هر آنچه هستم
بی درد نیستم:
اینان به ناله آتش درد نهفته را
خاموش می کنند و فراموش می کنند
اما من آن ستاره دورم که آبها
خونابه های چشم مرا نوش می کنند
سوال / فریدون مشیری
همه میپرسند:
چیست در زمزمه مبهم آب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را میبرد این گونه به ژرفای خیال
چیست که در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده جام؟
که تو چندین ساعت
مات ومبهوت به آن مینگری؟
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
من به این جمله نمیاندیشم!
به تو میاندیشم!
ای سراپا همه خوبی
تک وتنها به تو میاندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را
تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان!
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
تو بمان با من، تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!#
اشک و بوسه / فریدون کار
بر چشم او سرشک غم انزوای او
در چشم من شرارۀ عشق سیاه من
در چشم او تأثر روز و شبان او
در چشم من درخشش مهر تباه من
بر چشم او شراب کهن موج می زند
در چشم من نیاز به نوشیدن شراب
بر چشم او نمایش دریای آرزو
در چشم من تأسف صد جلوه از سراب
بر چشم او شکوفۀ مهرآفرین عشق
در چشم من سکوت به اندیشه پر کشد
در چشم او ترانه مهتاب های دور
در چشم من نیاز که او را به بر کشد
چشمان او دریچۀ الهام شعر من
چشمان من ز خواهش تبدار در ستیز
چشمان او حکایت شب ها و رنج ها
چشمان من ز عشق فریبنده شعله خیز
اینک نشسته است و پریشانیش به دل
اشکش ز دیدگان فسونگر روانه است
این اشک غم که از سر مژگان او چکد
از نغمه های زار دل من نشانه است
برخیزم و به بوسۀ آتش گرفته ای
رنج درون خستۀ او را دوا کنم
اما ز بوسه ای که ببخشد به او شکیب
کام دل فسردۀ خود را روا کنم