ای روزگار!
او نمی تواند بمیرد
ای خورشید!
مادام که عادلانه می تابی
در آسمانی این چنین شگرف
و این چنین آرام افول می کنی
او نمی تواند ترکت کند
مادام که باد با طراوت از جانب غرب میوزد
و بر پیشانی جوانیاش
نور شادمانی تو می تابد
برخیز مَرد!
برخیز
پرتو غروبی طلایی
بر دریاچه ی گرم و روشن سوسو می زند
و تو را از خوابی خوش بیدار میکند
در کنار تو
روی زانوانم
عزیزترینم
دعا می کنم
که کاش در عبورت از دریای جاودانگی
ساعتی درنگ می کردی
صدای خروش خیزابهای عظیمش را شنیدم
دیدم که در بلندی به کف بدل می شوند
اما هیچ منظری از کرانه های دور دست
چشمان نگرانم را آرامش نبخشید
آنچه را تحمیل می کنند باور مکن
از بهشتی که آن دورها محصور کرده اند
برگرد
از آن موجهای پر جوش و خروش
به سرزمین مادریات برگرد
این مرگ نیست
درد است
که در سینه ات به کشمکش است
نه! جان بگیر
برخیز مَرد!
دوباره برخیز
نمیگذارم بیارامی
نگاهی طولانی
آن زخم سرزنشم می کند
برای اندوهی که تاب تحملش نیست
نمای صامتی از رنج
مرا وا میدارد
تا نیایش بیفرجام را از سر گیرم:
در نگاهی ناگهان
سنگینی این شوریدگی
میگذرد و دور میشود
دیگر نشانی از سوگواری نیست
که روحم را در آن روز هراسانگیز
به شورش وادارد
خورشید مطبوع
رنگ پریده
غروب میکند
غرق میشود
تا گرگ و میش نسیم را آرامش بخشد
شبنمهای تابستانی به نرمی فرو میچکند
و دره
جنگلزار
و درختان ساکت را
نمناک میکند
بعد چشمانش
خسته شد
و زیر خوابی همیشگی سنگینی کرد
و مردمکانش
مغمومتر
ابری
آن چنان که گویی
میباریدند
اما نباریدند
اما عوض نشدند
هرگز تکانی نخوردند
هرگز بسته نشدند
هنوز نگرانند
هنوز دامنهای ندارند
پلکها نمیپِلِکند
و حتی هنوز نمیآرمند
پس می دانم که داشت جان میداد
خمیده بود
با ضعف سرش را بالا گرفت
نفسی نمیکشید
آهی نمیکشید
پس دانستم که مرده است...