خاک بود و باد و
آب و
من.
خاک خواب بود
خوابِ خشک و خالی تَرَکزده.
در خیالِ خوابهای او
نطفهی جوانهای نمیوزید.
باد بود و خواهش روندگی، شوندگی.
خواستن بدون بودن زمینههای معتبر
آب خوردن است از سراب.
زندگیست در سراچههای خواب.
باد روی تپههای مرده ایستاده بود.
ناگهان
آب آمد و خیال خوابهای خشک خاک خیس شد
خیسها جوانه زد
و جوانه آفتاب را دمید
باد ایستاده بود و کم کمک هوای مبهم روندگی
در سرش کمانه میکشید
یادم است صبح بود یا نبود
باد بیاراده راه را گرفت و بیهوا وزید.
شکلهای غیرثابت منظمی
مثل واقعیتی که در خیال میدمد
روی انحنای تپههای خاک کشف شد.
من هنوز سرد بودم و خموش
و تصوری نداشتم از آتشی که در نیام زبانه میکشید.
آه،
برق چشمهای تو
از کدام هیچ سو
زیگزاگ زد در آسمان ابر و باد و ماه؟
تا من از پس هزار سال انتظار سرد، ناگهان
شعلهور شدم.
و بدین نمط
ما چهار مرده در تناقضی همیشه متحد شدیم
و جهان به سیب خود رسید.
21/6/92 زنجان