شب را نمی شناسم
گوگرد شعله واره ی خورشید،
بال سیاه حایل خفاشان،
و قار قار شوم کلاغان را،
خواهد سوخت
شبکورها،حقیرتر از آنند
که طرح روشنا را
از ذهن من بشویند
اخم حباب های کف صابون
می گوید:
با کمترین تلنگر انگشت کودکی هم،
سرپوش شب، دوام نمی آرد
روز تلاقی تبر و تاک
روز تلاقی تبر و سرو
خورشید های دیگری از قطره های ریخته بر خاک
در مذبح قدیمی این خانه،
سر می زند
شب هرچه،
هرچه بیشتر از تیرگی بر آماسد
خورشید،
شب را نمی شناسد....
علیرضا __طبایی