اندوه نیست نیست
اندیشه نیست نیست
انگار
انبوهی از ترانۀ تَرگونه
اندازۀ هزارهزاران ابر
انباشته به نینیِ چشمانم
آنگونه نرم و تُرد و شگفتآور
که هر نوای نادرهاش ناگاه
از خواب میپرانَد گلها را
گلهای ناز و نازک و زیبا را
حالِ مرا ندانم و حالِ تو
از بس که درهم است جنونِ من:
از این طرف نشاطِ پریشانی
از آن طرف طراوتِ حیرانی
میپیچد از درون و برونِ من
شوخی ببین که هستیِ من گم شد
در ازدحامِ مستیِ وارونه
کانباشته به نینیِ چشمانم
انبوهی از ترانۀ تَرگونه...
اندوه نیست نیست
اندیشه نیست نیست.
کوچۀ کلارا، ۲ مهر ۱۳۹۳
#محسن_صلاحیراد