فرمود وقتی با استاد درودیان شاعر "نویسنده و محقق زحمتکش معاصر همکار و هم اتاق بودم البته منظورم استاد ولی الله درودیان است و براستی با ایشان که بودم ساعتهایی سرشار از شعر و حال بویژه طنز داشتیم از جمله روزی از ناهار که برگشتیم همکار جلوی در اتاق گفت آقا یک نفر آمده بود شمارا ببیند استاد پرسید: دید.؟ و آن همکار که همیشه غرق در احوالات بده بستانهای خود بودبا تعجب و حیرت گفت نه آقا شما که نبودید....و استاد از پشت آن عینک ذره بینی خود نگاهی ملاطفت بار کرد و وارد اتاق شد و من هم بدنبالش ...استاد درودیان کاری بسیار سترگ درباره علامه دهخدا انجام داده اند که بسیار دیدنی و خواندنیست...استاد گاهی که مرا میدید بی تابی میکنم و در اتاق ریاست قدم میزنم و بالا و پایین میروم میگفت مثل اینکه زنجیره اذیتت میکند...و اشاره داشت بان شعر زنده یاد شاملو که میگوید:
در من زندانی ستمگریست که بزنجیرش خو نمیکند...
اما این کلمات زیبا را که میخوانید اولین بار از صادق شنیدم منظورم صادق هاتفی است که از زبان عبید میگفت>
مخنثی ماری خفته دید گفت دریغ مردی و سنگی و میگفت این عبارت مرامنامه عبید است .مرامنامه ای تا امروز معتبر است و براستی از ارزش نیفتاده است...میگویید نه ببیند با عده از دوستان در باغچه ای در استان البرز داشتم کار میکردم دیدم ماری از سرما در گودال درختی در خود پیچیده و چنبره زده است طفلک از سرما حال جنبیدن نداشت چه رسد ب نیش زدن و... اما بالاخره ااحساسات جانور دوستی غلبه کرد و پا گذاشتیم بفرار نه من بلکه همه و البته راضی بآزار آن حیوان نشدیم چه احتمال برخاستن و حمله هم میرفت پس چه بهتر تا ابد دیگر درآن باغچه پیدامان نشد ..بعد چند چند وقت شنیدم بنایی که رفته بود در آن باغچه اتاقی بسازد با دیدن آن مار بیچاره نه او را کشته بلکه آن بدبخت را آتش زده است..........
ماجرای بچه عقرب را هم که بنویسم دیگر حسابی کار آن مار خفته و مخنث دستتان می آید:
ما یک باغچه ای داریم در روستای چنگوره از ولایت آبگرم قزوین...این باغچه ناگهان درساعت چهار صبح شهریور سال هشتاد و چند با یک زلزله شش و نیم ریشتری زیر و رو شد و بویژه خانه ما که براستی آجر روی آجر نماند... تا اینکه با کمک بانک و پپس انداز خودی و زمین متری یک ریال که از محبت صاحب زمینها متری هزار خریداری شدتوانستیم باردیگر بساط خانه روستایی را علم کنیم و هنوز که هنوزست با بانک محترمه دعوای پرداخت اقساط را داریم اما بهر حال خانه ساخته شد و چنان شد که بندگان خدا که ما باشیم سالی چند روزی ییلاق نشین م یشیم و در یکی از همین روزهای سفر ب ییلاق بود که وقتی داشتم سیم آنتن تی وی را جابجا میکردم ناگهان احساس کردم چیزی مثل سوزن ب کف دستم فروشد نگاه که کردم دیدم یک عقرب جرار مادر مرده بدبخت که هنوز دوران کودکی را طی میکرد از بخت و اقبال بدش دست مرا نیش زده است و...ما میگویید نه گذاشتیم نه بر داشتیم با یک کف دست جانانه آن بچه عقرب بیچاره را روانه جهنم بالا کردیم اما بعد که نگاه کردیم تازه دردمان گرفت که ای بابا ..بابا جان باید واکسن ضد سم بزنیم و البته نعش عقربک را هم برداشتیم که در درمانگاه ب پزشک محترم نشان بدهیم تا بدانند این مار را زده چگونه عقربی بوده...پس راه افتادیم با کی با آقا سعید باجناق مکرم که در روستای چنگوره در همسایگی ما هستند همینجا بگویم همسایه دیگرمان آقا داوود پسر دایی مکرم عیال هستند که پس از فوت دایی محترم عیال خانه بآنها یعنی پسر دایی های عیال رسیده و درست در کنار پسر دایی ها دختر عموی مادری عیال هستد و ...نه خیال کنید که کار محاصره بنده از طرف فک و فامیل عیال بهمین جا تمام میشود زهی خیال باطل یا حتی میتوانم بگویم زکی خیال باطل چرا که آقا جان بنده داماد سر خانه که چه عرض کنم داماد سر روستا هستم یعنی روستای محترم ومکرم و معظم چنگوره اصولا روستای کل فامیل عیال مکرمه هستند... غرض که شوهر خواهر که همان باجناق بنده باشند را صدا کریم و راه افتادیم ...کجا ؟ آبادی حصار که بخش مرکزی چنگوره میباشد و در نه کیلومتری چنگوره واقع شده است...و آن نعش عقرب را هم در یک قوطی کبریت با خود بریم تا آن جنایتکاررا به پزشک محترم نشان بدهیم تا همانطور که گفتیم آنها یعنی اهل درمانگاه بدانند که آنکه ما را باین روز انداخته کی و چیست....