درخت گفت به رود:
صدات گوش خراش است
همیشه نعره زنان می دوی به سوی خلاء
همیشه شوق رسیدن به آب های بزرگ
تو را به کام خودآزاری و شتاب می ریزد
من این شتاب و فغان تو را نمی فهمم
صبور و آهسته.
و رود پاسخ داد:
کنار مانده ای حال ما نمی فهمی.
اگر مسیر تو هم سوی آفتاب این سان
پر افت و خیز و سرازیر و سنگلاخی بود
اگر تو هم سر و تن روی سنگ سنگ مسیر
کبود می کردی
از این صبوری و آهستگی مسخره وار
سخن نمی گفتی.
درخت ساکت بود
و داشت بی آرام
زمینه ی افق دوردست شرقی را
برای سرزدن آفتاب می پایید
4/5/99 ونداربن