چه سنگین است غم پرنده ای که عاشقانه ترین آوازش را در گلو زندانی کند و فرصت پرواز را به خاک بسپارد. چه سنگین است غم غنچه ای که پیش از لذت شکفتن،تاراج خزان را به تماشا بنشیند.
و چه سنگین است غم انسانی که تصویر اندیشه هایش را در چهارچوب آیینه ی غبار گرفته ی ایام به زنجیر کشد!
****
شکوه پرواز،لذت آواز ،راز شکفتن و عطر شادابی را از جام لحظه ها نوشیدن،نیازمند صلابت و صبوری است.
زیرا،ردای شکفتن،برازنده ی غنچه است که شب های سرد انتظار را با خیال خنده ی خورشید سر کند تا به دمیدن سپیده،آغوش لحظه هایش را به روی نسیم شکوفایی بگشاید.
آواز در حنجره ی پرنده ای شور آفرین است که از خنجر خار ها نهراسد و پرواز،نصیب مرغی است که زخم تیر سرکش تیراندازان را به جان پذیرا باشد.
و ... شکستن چارچوب غبارین اندیشه ها مخصوصا درشعرمعاصر،شهامت انسانی را می طلبد که با زخم شمشیر شماتت کهنه پرستان متعصب ونوگرایانِ سردرگم، از پای ننشیند.!
انتظار،امید و شکیبایی موج های زلال جویباری هستند که ردای تیرگی را در ترنم شفاف خویش می شویَند.و با دامنگستری خویش حتی سنگ های عقیم را در گذر زمان بارور می کنند و انسان را به نگرشی نو در چشم انداز طبیعت وامی دارند.
**
انسان را می ستایم که نهال بالنده ی باغ افرینش است و شمیم شکوفه های «شعور» را در فضای بیکران طبیعت می افشانَد.
عشق را می ستایم که سبزینه ی جادویی طراوت را در آوند های همین نهال جاری می سازد وشاخسارانش را با شکوفه های عاطفه و احساس می آراید.
شعر را می ستایم(در پویایی،ایجاز،،مضمون های بکروترکیب های بدیع وتصویرهای تازه ،پیام و ...که باتکیه برتجربه ها وآفریده های گذشتگان . بانوآوری وکشف فضاهای کشف نشده همراه باشد) وشاعر را ..... که در لحظات ناب سرودن،انسانی است در هالهای از معنویت ودر لباسی ازمعصومیت.
با شعر تنفس می کند و در لحظات جادویی الهام،فضاهای ناشناخته را به تصویر می کشد و با تکیه بر بازنگری و بخشیدن شخصیتهای نو،به واژه ها،حسی تازه را برمیانگیزد.
نوسانات روحی شاعر اعجاب انگیز است! گاهی در ستیغ اسمان،بیرق خورشید را بر دوش گرفته وبانگ سرمی دهد: میلاد شکوهمند سحر مبارک باد! گاهی در برابر تازیانه طوفان،سپر بلای شکوفه ها می شود؛گاهی چون عندلیبی در باغ خزان زده باپیکری بیجان از داربست شاخه ها می آویزدو گاهی چنان عقاب در سپهر بالادست به بیچارگی فرودستان خاک نشین میاندیشد در همه این لحظه ها با صداقت ای شفاف تر از آب در شعرش جلوه می کند.
شاعر انسانی است که شاید در این کره خاکی حتی اجازه چیدن گلی رانداشته باشد اما در شعر هایش،ستاره چین باغ آسمان هاست.
در هر نفس هزاران حیات پنهان و در هر واژه ، هزاران پیام نهفته دارد.
شعر، شراب است. شراب گیرا و آتشین و مایه ی تسلای مجنون های است که لیلا ها یشان قربانی زور و نیروی اهریمنی زر شدهاند.
شعر فریاد است در برابر بیداد،فریاد آذرخشی است که سینه ابرها را می شکافد تا خورشیدی را که در طلسم تاریکی به زنجیر کشیده شده است در آفاق به پرواز در آورد.
شعر بیدار کننده عاطفه ها افشا کننده ی
اسرار رنج کودکی است که لذت نوازش را حتی در خواب هم نچشیده و راز دستهای پینه بسته و پاهای تاول زده اش را در این دنیای خواب آلود،هیچ گلویی فریاد نکشیده است.
تهران_حسن اسدی«شبدیز»