چه روزها و چه شبهای سگوَشی داریم
به فعل اختهی این جمعیت، گرفتاریم
خمار لقمهی نانیم و لحظههای سگی
به محضِ صحبت اغیار بر سر داریم
کشیدهایم به دندانِ عافیت جان را
جهانِ چار ستونش به رعشه افتاده
بپرس نور کجا بوده؟ این شکافهای عمیق
چه وقت رابطهها را به باد میداده؟
« نه خواهری، نه برادر، نمانده هیچ رفیق»
کمانه میکشد آتش به جانِ جنگلمان
جهان به شکل سرابیست در ته دوزخ!
به جستجوی بهشتی که نیست خو کردیم
به مثله مثله شدن در میانهی مسلخ
به شهدِ رودِ سفیدی که از میان میرفت
میانه بوده و در انزوای ما میرفت
میانه باش که کبریتِ خیسِ بیخطر است!
از انفعالِ خیابان، کنارهها میرفت...
.
کنار رفتن ما، رفتنِ به حاشیه بود
سگانِ حاشیه را کس نمیدهد فرمان!
که فرق بین سگ حاشیهست با گرگان
نه چنگ بودهای و نه هراسِ بر دندان
به واژههای صمیمیِ لهجهات برگرد
به حرفهای سگی، زوزههای شبگردت
شب است ماه تو را خوانده، ماه باش و سگی
برقص، بغضِ فراخوانده با نی و بربط
شبِ بریده نفس را نمیدهند قسم
به جز خیالِ سگی که به روز دل میبست
که ابر میرود و ماه بر/ن/میگردد!
که شب ن/میرود و روز سایهی روز است!
ببین چگونه تو را مسخ کرده آن سگِ زرد؟
ببین چگونه مرا مسخ کرده سوگندت؟!
قسم تو خوردهای و نان ما فطیر شده
دهانِ حادثهمان را کسی نمیبندد؟
بگیر جانِ سگت را، بلند همت باش
تو بند بند خودت باش و وارهان از بند
سگان حاشیه را نان نمیدهند به جبر
خمارِ خمر خودت باش ای سگ در بند
تو آن نخستِ عزیمت تو آن بزرگِ شبی
برای حزن نگاهت ستاره جان میکند
شکوه چشم تو را کس ندیده است هنوز
تو را چکار به رندانِ شبپرستِ لوند؟
اگر چه ماهِ بلندی پسِ سیاههی ابر
از این محاق درآ ای هراسْ ماهِ بلند
به کوچههای رسیده به مرزِ فریادت
بشاش و دل به رفیقانِ نیمه راه نبند
به جنگلی که از آتش به تنگ آمده است
بگو که ابر بپاشد بگو که سیل شود
شبیه رود که طغیان شده پس از باران
صدا شود، تنش از خیسِ شاخهها برود
به انتهای جنوناش به خویشباوریاش
به رود رودارودش به خشمِ مادریاش
خروشِ مردمِ انگشتهایشان در خون
به خواهرانهترین امنیت، برادریاش
به جنگلانهترین سبزْهای پوشیده
به زوزههای سگان در شبی خروشیده
بگو که برگردد، نطفهها جوانه زدند
ببین که شاخهی امیدمان نخشکیده!
#سمیه_جلالی
15 خرداد ماه 1400
@mahi_gooli