سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

فرض کنید که برای شاعری دیر به دنیا آمده‌ایم! / یزدان سلحشور

احتمالاً هیچ کاری در این زمانه دشوارتر از شاعری نیست در روزگاری که مرز میان شعر و ناشعر شدیداً مخدوش شده است. شبکه‌های اجتماعی، پُرند از جملات و بندهایی که زیر هم نوشته می‌شوند و پانویسانِ این متون، آن‌ها را قابل قیاس با شاهکارهای ادبی می‌خوانند و نگارندگانِ جملات را، در ردیف شاملو و فروغ و لورکا! فقط کافی‌ست که به این جملات، وزنی هم اضافه شود نه فقط وزن عروضی کامل که وزن نیمایی حتی یا وزن چندبحری شعر آزاد، تا چند روزی نگارندگان، استادانی باشند برخوردار از مدح پانویسان! اما همیشه این گونه نبوده. شعر ایران، حتی در روزگار تندرکیا و هوشنگ ایرانی و بعدها موج نو، که نگاهبانان محافظه‌کار ادبیات سنتی، آن را اوج انحطاط ادبی می‌خواندند، معیارهایی برای خودش داشت که نوآمدگان را بر حذر می‌داشت از امید به شهرت یک‌شبه و یک‌ساله و حتی 20 ساله. در روزگاری، که مستعدان و نامستعدان  هر یک خود را آرتور رمبویی می‌انگارند که بناست در سنین کم، مسیر تقدیر شعر فارسی را عوض کنند، دیگر نقد و جایگاه نقد نه اندک اندک که به یک‌باره رنگ می‌بازد. به یاد دارم که در نیمه دوم دهه هفتاد که تازه این جریانات هجوم به چهره‌ها توسط نوآمدگان شروع شده بود، هوشنگ گلشیری را دعوت کرده بودند به جلسه‌ای در کرج با عزت و احترام و هنوز گلشیری بر صندلی ننشسته، هجوم را آغاز کرده بودند! خدایش بیامرزد که هم در داستان و هم در شعر و هم در معلمی مجتهد بود. با متانت گوش داد و بعد به جری‌ترین‌شان که انتهای جلسه و میان جمعیت نشسته بود، گفت که معلم است و بارها شاهد تقلب سرِ امتحان بوده! لااقل کتاب «ساختار و تاویل متن» بابک احمدی را حفظ می‌کرده تا از حافظه بخواند نه اینکه روی زانو بگذارد و از رو بخواند!

با چنین مقصد و مقصودی، این چند فراز را که از نگاه من ضروری‌ست می‌خوانید که «اشارت» است اما اشارتی که تلنگری‌ست به حافظه‌ی جمعی همه‌ی ما فارغ از سن و سال!

*زمانی نه چندان دور که شهرت منتقد در حد ستارگان سینما بود!

زمانی بود که شاعران به رغم رنجیدگی از برخورد منتقدان با ایشان، مشی ادبی خویش را با توجه به انتقادها انتخاب می‌کردند حتی اگر دلخوری‌شان به ضرب و شتم و کشیدن ضامن‌دار و رفتن به کلانتری چهارراه استانبول می‌کشید و به تاریخ ادبی مدرن می‌پیوست! [حکایت نزاع نصرت رحمانی با دکتر براهنی، هنوز نقل مجالس روشنفکرانه است] چرا؟ چون منتقد، پایگاه اجتماعی داشت و حتی اگر به اشتباه نظر می‌داد یا متأثر از ساختار فئودالیسم روشنفکرانه، دانش‌اش مورد اجماع و احترام همگانی بود و ظهور دکتر رضا براهنی در دهه‌ی چهل، این شأن را چنان بالا برد که آرزوی بسیاری، دیگر نه شاعری چون نیما و اخوان شدن یا نویسنده‌ای چون هدایت شدن، که منتقدی چون براهنی شدن بود. براهنی جایگاهی در ادبیات مدرن یافت که پیش از آن، تنها از آنِ بزرگانِ شعر و روایت بود و شهرت‌اش در پیشگاه مخاطبانِ عام چنان بود که یکی از نشریات آن روزگار، دو صفحه‌ی پر و پیمان را به گزارش تصویری مراسم ازدواج او اختصاص داد رویکردی رسانه‌ای که فقط شامل حال ستارگان سینما می‌شد.

آرای براهنی در دهه‌ی چهل، البته اغلب با لحنی تهاجمی بیان می‌شد که رسم آن روزگار بود [او در دهه‌های بعد، این لحن را از نقدها و متون نظری خود حذف کرد، گرچه در برخی گفت و گوهای رسانه‌ای‌اش، هنوز صدای آن منتقد خشمگین دهه چهل به گوش می‌رسید] براهنی با تسلط بر چند زبان و نام‌آوری در خارج از مرزهای فرهنگی ایران [موفقیتی که حتی شاعران و نویسندگان بزرگ دوران مدرن ما به آن دست نیافتند] طی چند دهه توانست نقد ادبی را در کشور، به عنوان «یک خلق هنری» و نه «تفسیرکننده اثر ادبی» به اثبات برساند و رویکردهای او به هنر و جهان، استانداردی را شکل داد که کف و سقفی داشت و پایین‌تر از کف آن را، دیگر «منتقد ادبی» نخواندند! [البته تا پیش از دهه 90!]

*نخوانید مطبوعات و بخوانید رسانه و شبکه‌های اجتماعی و اوضاعی که الان داریم!

قابل کتمان نیست که اگر مطبوعات نبودند، شعر چه در زمانه مشروطه و چه در زمانه مدرن، قدرتِ ظهور یا تغییر اوضاع ادبی، اجتماعی، سیاسی را نمی‌یافت. بزرگ‌ترین دست‌آورد مطبوعات در این دوره زمانی، معرفی «چهره» به جامعه بود. این چهره‌ها البته، اغلب «ماندگار» نماندند یعنی توسط مخاطبان خاص ادبیات یا مخاطبان عام، برای یک زمان طولانی پذیرفته نشدند و در نتیجه به «تاریخ ادبی» راه نیافتند. طبیعی هم بود، چون کار مطبوعات پیش از آنکه معرفی «هنرمند» باشد، معرفی «ستاره» است و «ستارگان» به همان سرعتی که مشهور می‌شوند از یادها نیز می‌روند. از خیلِ شاعرانِ بسیاری که در مجله‌ی «فردوسی»، هر هفته شعرشان به چاپ می‌رسید، چند نفر را به خاطر داریم؟ یا از شاعران «آرش»؟ یا از شاعرانی که در «ویژه‌نامه هنر و ادبیات بازار» معرفی شدند؟ یا در «خوشه»؟ از «ستارگانِ شعری» مجله جوانان در دهه‌ی پنجاه چند نفر را به خاطر داریم؟ از شاعران «جُنگ اصفهان»؟ از شاعران «کتاب جمعه»؟ از شاعرانی که «اطلاعاتِ هفتگی» نیمه‌ی نخست دهه‌ی شصت معرفی کرد؟ از شاعرانِ معرفی شده توسط «مفید»، «آدینه» یا «دنیای سخن» یا «گردون» یا «تکاپو» از نیمه‌ی دوم دهه‌ی شصت تا نیمه‌ی اول دهه‌ی هفتاد؟ از شاعرانِ معرفی شده توسط «کارنامه» یا «زنده‌رود»؟ مطبوعات، گاه شاعرانی مستعد را به نقطه‌ای رساندند که افکار عمومی آنان را پذیرفتند و گاه هم شاعران مستعدی را دچار چنان خودشیفتگی غیرِ قابلِ انتظاری کردند که پنداشتند بزرگ‌ترین شاعر ایران‌اند و رفته رفته محو شدند. تابستان 73، هنگامی که در دفتر آدینه، موقع صحبت با علی باباچاهی به او گفتم که معیار من برای انتشار شعر در صفحاتِ «دوران»، فقط کیفیتِ شعر است نه اسم شاعر، نصیحتی کرد که آن موقع ناشنیده گذاشتم اما زمان ثابت کرد که در اشتباه بودم. گفت هیچ شاعری با دو سه شعر خوب، در تاریخ ادبی ماندگار نمی‌شود اما انتشار آن دو سه شعر خوب در یک نشریه تخصصی، ممکن است آینده آن شاعر را تباه کند و صحنه مطبوعات تخصصی را هم به هرج و مرج بکشاند که چنین هم شد!

*کجای مسیر را اشتباه رفتیم؟

در ایران ما یا درگیر افراطیم یا تفریط؛ از هر طرف که می‌رویم انگار باید بیفتیم پایین! نیما که انقلاب ادبی‌اش را شروع کرد اول رفت سمتِ «پیچیده‌نگاری»، جوری که خودش باید می‌نشست و می‌گفت که منظور از این استعاره، این است و منظور از آن استعاره، آن! البته در آن ده سال پایانی عمر که کارش به کمال رسید، دیگر از این خبرها نبود اما پس از مرگش، همان کارهای پیچیده که بعضی‌هاشان اصلاً پیچیدگی شعری نداشتند و مشکل‌شان در واقع حاصلِ تفاوتِ زبان مادری نیما با زبانِ فارسی بود، توسط شاگردان‌اش، تفسیر و تأویل شد که این هم نوعی نگاه بود اما به گمانم بیشتر، از ظنِ خود یارِ نیما شده بودند تا اینکه در متن، واقعاً چنین مفاهیمی باشد!

در دهه‌ی چهل که قرار شد ما بشویم فرانسه و از فرانسه‌ی آوانگارد هم جلو بزنیم، گفتند هر چیزی که مخاطب نفهمد، نقش‌اش به حرام ار خود، مائوی چین باشد! یعنی مخاطب، یک چیزی هم بدهکار شد و شاعرانی به میدان آمدند که گاه از نوشتن دو خط به نثر، که مشخص و شفاف و قابلِ درک باشد عاجز بودند، با این همه می‌خواستند با شعری که اغلب حاصلِ «ضعف تألیف» بود به سوررئالیسم برسند اما حتی به دادائیسم هم نرسیدند! البته حساب این‌ها جدا بود از شاعرانی که بر زبان فارسی اشراف کامل داشتند و توانایی استفاده از ظرفیت‌های زبانی را؛ با این همه، وقتی آتش در نیستان بیفتد به نیلوفر نمی‌گوید: «ببخشید! گرم‌تان که نشده؟!»

مخاطبانِ شعر مدرن، با آن همه‌گیری «پیچیده‌گویی» در نیمه‌ی دوم دهه‌ی چهل، رفته رفته تصمیم گرفتند که کلاً بی‌خیالِ «شعر پیچیده» شوند و حاصلش شد شعر سیاسی و تک‌لایه‌ی دهه‌ی پنجاه که یک‌بار مصرف بود، ساندویچ بود مثل آن ساندویچ‌نصفه‌های کالباس‌ خشک  در سینماهای لاله‌زار که وسط عوض شدن حلقه‌های فیلم، توی سالن می‌فروختند؛ یک بار می‌خوردی و نه طعم ماندگاری داشت و نه انگیزه می‌داد که دوباره مشتری شوی؛ شاید دیگر تا آخر عمرت هم پایت به آن سینما نمی‌رسید! از شعرهای یک‌بار مصرف سیاسی دهه‌ی پنجاه، تقریباً هیچ نماند حتی در تذکره‌های مدرن!

دهه‌ی شصت، فکر کردند مشکل شعر پنجاه، سیاسی بودن بوده صرفاً؛ سیاست را بوسیدند و گذاشتند کنار و شعر تک‌لایه‌ی عاشقانه و عارفانه و شادمانه گفتند اما کل این جریان که وامدار ترجمه‌های نادر نادرپور از شعرهای اونگارتی در دهه‌ی پنجاه بود، بیشتر از سه سال طول نکشید.

در دهه‌ی هفتاد، بازی‌های زبانی مهم شد و چون متون نظری هم تند تند ترجمه می‌شد، اتفاقِ نظر بود که «شعر ساده» اَخ است! البته به قول سیمین بهبهانی که گفته بود «ز بازی که انجامد، به کشتار می‌ترسم» این بازی‌های زبانی، اغلبِ شاعرانِ درگیرش را تن به تن به کشتن داد! چون گرچه بازی زبانی به معنای پیچیده‌گویی نبود و در کار سعدی و حافظ و نظامی هم شاهدش بودیم اما باز فیل بعضی، یاد هندوستان سوررئالیسم  افتاد و ذهن ناخودآگاه و البته مدارکش هم موجود بود: «دریدا گفته! ارتباط دال به دال!»

دهه‌ی هفتاد، تمام شد و دهه‌ی هشتاد، نه تنها پیچیده‌گویی و بازی‌های زبانی و دریدا و دال به دال و سوررئالیسم و ذهن ناخودآگاه و زیگموند فروید شد اَخ، که کلاً «اجرا» هم شد اَخ! در دهه‌ی هشتاد کلاً شعر نو گفتن خیلی آسان شد، دُمش را می‌کشیدی دراز می‌شد، توی سرش می‌زدی پهن می‌شد! به آن می‌گفتند «ساده‌نویسی»؛ مثلاً چطور؟ مثلاً این طور که شما یک پروانه را در خیابان کارگر تهران می‌دیدی که روی یکی از درخت‌های دودگرفته‌ی آنجا نشسته؛ اصلاً قرار نبود حتی شبکه‌ی تداعی‌ها را در شعر بیاوری یا حتی با تخیل‌ات بین پروانه و اسم خیابان که کارگر بود و درختی که عین دودکش‌های کارخانه دودگرفته بود، ارتباط برقرار کنی یا حتی موسیقی کار را رعایت کنی، فوری می‌نوشتی: «یک پروانه/ در خیابان کارگر تهران/ روی درخت دیدم» پلکانی هم می‌نوشتی که همه بدانند این شعر است، نثر نیست! خُب این‌گونه شعر گفتن، یک حُسن بزرگ داشت، تعداد شاعرها را زیاد کرد و جای مخاطبان شعر را با شاعران عوض! یعنی در مجالس شعرخوانی، دو نفر پایین نشسته بودند و بالا، 40 نفر شعرخوانی می‌کردند! آمار واقعی تیراژ کتاب به 50 جلد رسید! آن هم تازه اگر موقع نمایشگاه کتاب بود و خودِ شاعر، پشت غرفه‌ی انتشاراتی می‌ایستاد و اگر کسی سراغ کتاب‌های شاملو یا فروغ را می‌گرفت، می‌گفت: «اینا قدیمی شدن، این کتاب، الان مال یه شاعر معروفِ جدیده!»

دهه‌ی نود که حالا آخرش هستیم، با «امید» شروع شد. حالا 100 سال از شعر مدرن در دوران مدرن ما می‌گذرد. واقعاً کجای راه را اشتباه رفتیم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد