سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

خروس / نزار قبانی /@literature9





در محله ما، خروسی هست پرخاشگر و خونریز

هر روز صبح پرهای مرغان محله را می‌کند

نوک‌شان می‌زند، می‌راندشان،

ترتیب‌شان را می‌دهد و ترک‌شان می‌کند؛

ولی حتی نام جوجه‌های از تخم به در آمده را به یاد نمی‌آورد.


در محله ما خروسی‌ هست که بامدادان همانند شمشون ستمگر، فریاد بر می‌آورد

ریش سرخ رنگش را تاب می‌دهد و شب و روز سرکوب‌مان می‌کند

در میان‌مان خطبه می‌خواند، بانگ برمی‌دارد، درندگی می‌کند: "اوست یگانه و اوست جاویدان زوال‌ناپذیر و اوست جبار"


در محله ما خروس پیری‌ هست تجاوزگر و فاشیست با اندیشه‌های نازیستی

حاکمیت را با تانکی به سرقت برد

بر آزادی و آزادگان، چنگ انداخت

وطنی و ملتی را منحل ساخت

زبانی را منحل ساخت و رویدادهای تاریخ را فسخ کرد

تولد کودکان را فسخ کرد و حتی نام گل‌ها را 


در محله ما خروسی‌ست که در عید ملی، لباس ژنرال‌ها را بر تن می‌کند

بر کشتی ساخته شده از اجساد مردگان سوار می‌شود


در محله‌ی ما

یک خروس هست: عربِ اصل

دنیا را با هزاران زنش فتح می‌کند !


در محله‌ی ما

خروسی است: بی‌سواد، سردسته‌ی لباس شخصی‌ها

یاد نگرفته جز تجاوز و قتل و بارِ حشیش سرخوشی و جعل‌کاری

او لباس پدرش را می‌فروخت و حلقه زنش را گرو می‌گذاشت

و حتا دندان‌ مرده‌ها می‌دزدید


در محله ما خروسی‌ست که تمام استعدادش این است که با اسلحه جنگی‌اش را بردارد و  بر سر واژه‌ها شلیک کند


در محله ما خروسی‌ست عصبی و دیوانه

هر روز همچون حجاج خطابه می‌خواند

و همچون مامون با تکبر گام بر می‌دارد

از مناره‌ مساجد فریاد می‌زند

شگفتا بر پاکی من! شگفتا!

منم دولت و قانون


چگونه باران نجات‌دهنده بر ما خواهد بارید؟

چگونه گندم خواهد رویید؟

چگونه خیر و برکت بر گسترانده خواهد شد؟

و چگونه برکت ما را فراگیرد؟


بر این وطن خدا حکم نمی‌راند

بلکه خروس‌ها بر آن حکومت می‌کنند!


در سرزمین ما خروسی می‌رود و خروسی می‌آید

و سرکشی، همان سرکشی‌ست

حکومت لنینیستی فرومی‌پاشد

و حاکمیت آمریکایی دست به تهاجم می‌زند

و له شده، همانا انسان است


هنگامی‌ که خروس از بازار روستا می‌گذرد

پرهای پر تکبرش را باز می‌کند

و بر دو کتفش مدال‌های آزادی می‌درخشند

مرغ‌ها از سرخوشی داد می‌زنند: ای آقای ما ! سرور ما ! خروس!

ای ژنرال سکسی، دلاور میدان! تو محبوب قلب میلیون‌ها زنی!

کنیز نمی‌خواهی؟ به نوکر نیاز نداری؟ تنت مشت مال نمی‌خواهد؟


هنگامی که قاضی این داستان را شنید، به جلاد دستور داد تا سر خروس را ببرد

او با صدایی خشمگین گفت:

چگونه خروسی از فرزندان محله، جرات کرده که سلطنت را از من بگیرد؟

چگونه این خروس چنین جراتی کرده، در حالیکه من 

"یگانه‌ای هستم بدون شریک!"

‌‌‌

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد