افسانه ی ما درازتر از شب
از کنج دهان شهرزاد آویزان،
در باد سحر تلوتلو می خورد.
صبحی که رسیده بود تا پنجره ها
یک لحظه درنگ کرد تا تار و زلال
آن واژه ی ویژه را
که از همه ی هزار و یک شب، یک شب
بی خواب تر و درازتر بود شنید.
آن واژه چه بود شهرزاد زیبا؟
که از دهن تو پر کشید و در را واکرد
تا روز برهنه با تن آینه وار
از شرق رسید
و حافظه ی خلیفه را خامش کرد؟
خاموش نشست شهرزاد زیبا
افسانه ی ماه و مِه دهانش را بست
یک شانه به سر روی بلوطی تنها
بی پرسش و ناز با نوکش مورس گرفت
"تق تق تتتق تتق تتق تق تتتق.
ای باد که بود آن که از راه رسید
و رمز تمام قفل ها را بشکست؟"
از شرقِ شمال نازک آرا، پیچان
باد آمد و تاب خورد و فریاد کشید :
هوهوووووی، امیید.
4/ 12/99