بهار پشت همین شمعدانی تنهاست
کنار صبح زود
بهار پشت تقلای ماده گنجشکی است
که در تغافل یک شاخه جوجه هایش را
بدست گربه سپرد
من از کدام سمت به این خاک خشک آمده ام
که کفشهایم نیز
نتیجه ی شب درد و برهنگی ها بود
من از حقارت یک شمع
میان کوچه ی تاریک زاده شدم
پدر سکوت خودش را به ابرها آویخت
و بغض بود و بستر دلتنگی
و ماه بود و.حسرت بی باران
بهار پشت همین شمعدانی تنهاست
اگر چه بی باران
اگرچه باغ خشک
اگر چه روحی زخم
اگر چه بی درمان
بداهه