در غبارِ تیره و کبودِ خاطراتِ من
یک نفر که خنده میزند
سرخسرخ نغمه میپراکنَد.
تا سرم بچرخد و
ببینمش درست و
بشنوم
که ناگهان
شعلهها زبانه میکشند
از هزار و یک دریچه
تازیانه میکشند.
□
روزها و ماهها و سالهای پشتِ هم
نقطهها و جملهها و بندهای دمبهدم
نقشهایی از نگارههای زندگی
ولی
خالی از طراوت و تپندگی.
□
در غبارِ تیره و کبودِ خاطراتِ من
بومِ تارِ خالی از حیاتِ من
یک نفر هنوز خنده میزند.
t.me/mohsensalahirad