از آن دریچه ای که در ظلام ذهن ما
فرا تر از هزارتوی این سیاهچال
نشانه ای نمی دهد
امید یک هوای تازه داشتن بلاهت است
اگرچه در خیال هیچ آفرین ما
صدای باد نیز
تداعی تلاطم پرنده هاست
-پرنده های در اثیر بیکران رها
که در شعاع آفتاب ذوب می شوند-
چه قفلها که در دهان ماست
چه قفل ها به بازوان ما
در این مغاک بی نوازش نسیم
و بی نصیب از فروغ
کلیدهای معجزه
به کار قفلهای ما نمی خورد
چو دست خو به حس بستگی گرفت
اگر به سحر نیز وا شود
نمی دهد کفاف عمر منجیان
که از کرختی خمودگی رها شود
و عنکبوت ذهن ما
چه تارها نمی تند به دور بازوان خویش
محال می کند تلاش را
و تلخ می کند معاش را
پیمبری که مرده زنده می کند
اگر که از دیار ما گذر کند
امید مرده چنین تبار را
چه می کند
یک نیمایی درجه یک.
عالی عالی عالی
ممنون از لطف شما