سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

غزل / محمد جلیل مظفری



در عبورِ شب و روزمان هیچ

آفتابی و ماهی نمانده‌ست

چشمه و رود و دریاچه خشکید

ردّ و عطرِ گیاهی نمانده‌ست


شانۀ کوه‌هامان خمیده

دوست از آشنا دلبریده

این‌چنین حال ‌وروزی که دیده؟

هیچ پشت و پناهی نمانده‌ست


اسب رم کرد و قلعه فرو ریخت

فیل‌ وسرباز با هم درآمیخت

کیش ومات‌اند خیلِ وزیران

تخت و تاجیّ وشاهی نمانده‌ست


تاکه شب زد به هرجا شبیخون

شهر پر شد ز واگیرِ طاعون

وای...لشکرکه خفته‌ست درخون!

پشت سر هم سپاهی نمانده‌ست


عشق، وقتی که دیگر نباشی!

نور ْبرخانه‌هامان نپاشی

در شب آبی حوضِ کاشی

رقص و شورِ دو ماهی نمانده‌ست


قصۀ باد وگرداب و دریاست

موج می‌کوبدت از چپ وراست

ناخدا بادبان را برافراز

ورنه بر سرکلاهی نمانده‌ست

.

.

.

گرچه ظلمت فزاینده است و...

زنگِ آیینه زاینده است و...

لیک فردا و آینده است و...

تا سحرگاه راهی نمانده‌ست


روزِ زیبا وسبزِ بهاری

وقتی که باریدامیدواری

دیگر از آن‌همه سوز و سرما

هیچ جز روسیاهی نمانده‌ست


بهار ١٣٩٦

#محمدجلیل_مظفری


http://t.me/barfitarinaghosh

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد