سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

نمونه های شعر دیروز برای تبرک

سهندیه فارسی / استاد شهریار

- 1 -

گویی سهند مرد؟!

باور نمی‌کنم.

کوهی که کان لعل بدخشان به سینه داشت!

کوهی کریم، کان همه سر چشمه زاد از او!

کوهی که پهن دشت مغان بود دامنش!

کوهی که قله وصل به الهام عرش از او!

باور کنم که رفت به این سادگی به باد؟!

* * *

پس آن همه پرنده، چرنده،

چه می‌کند؟

آن بره‌ها

و آن‌ همه ایلخی و گله‌ها،

بی‌سرپرست و هی هی چوپان کجا روند؟

آن کبک‌های ناز کجا در‌بدر شوند؟

* * *

گویی خموش شد دگر آن نای جانفزای؟

نایی که رام بود به آوایش آهوان،

نایی که صخره‌ها همه جان می‌گرفت از او،

نایی که کوه‌ها همه بودند، هم‌صداش.

نایی که دره‌های خموشان شب ازاو،

هر صبحدم به همهمه بیدار می‌شدند.

آوای او که مژده‌ی صبح سپید بود،

در گوش ما خزان‌زدگانِ گران دشت،

هم با غرور و غرّش ابر بهار بود.

ای داد، روزگار

گویی دگر بلند نخواهد شد آن نوا؟

* * *

تکلیف من چه با غم بی‌هم‌‌زبانی‌ام؟

باز این سکوت تلخ و فضای فشار سنج؟

قبری که وقف زنده بگوران قرن ماست؟

* * *

گویی خطاب «ناصر خسرو» به مقبره

از قرن‌ها گذشته به امواج رادیو

اینک به‌گوش ماست که:

«- یاران کجا شدند؟»

ما هم خود آن«خطیره» که با انعکاس صوت،

تکرار می‌کنیم که:

«- یاران کجا شدند».

من شعر رودکی که به سوک «شهید» گفت،

تکرار می‌کنم به رثای سهندِ خود:

«او یک تن و به چشم خرد،

از هزار بیش.»

...

شبانه / احمد شاملو


من سرگذشتِ یأسم و امید

با سرگذشتِ خویش:

می‌مُردم از عطش،

آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم

می‌خواستم به نیمه‌شب آتش،

خورشیدِ شعله‌زن به‌درآمد چنان که من

گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم

با سرگذشتِ خویش

من سرگذشتِ یأس و امیدم

 

زندان قصر ۱۳۳۳

میعاد / فروغ فرخزاد


در شب کوچک من ، افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست

 

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی ؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی ؟

 

در شب اکنون چیزی می گذرد

ماه سرخست و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها، همچون انبوه عزاداران

لحظه ی باریدن را گویی منتظرند

 

لحظه ای

و پس از آن، هیچ.

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

و زمین دارد

باز می ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و توست

 

ای سراپایت سبز

دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش لبهای عاشق من بسپار

باد ما با خود خواهد برد

باد ما با خود خواهد برد


فروغ فرخزاد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد