مثل همیشه با دل من تا نمی کنی
حتی کتاب شعر مرا وا نمی کنی
یادش بخیر ، شعر که می ریخت از لبم.....!
حالا نگاه هم به من اما نمی کنی
در من تمام شهر، تو را جار می زنند
تنها تو گوش، بر منِ تنها نمی کنی
با من برقص تا که بفهمی چه می کشم
یک شب چگونه کفش مرا پا نمی کنی؟
مثل همیشه نیش غزل دست چشم توست
هی زخم میزنی و مداوا نمی کنی
دارم شبیه برگ می افتم ز چشم باغ
این لحظه را اگرچه تماشا نمی کنی
یک دست بغض نازک و یک دست آرزو
دامن برای هق هق من شانه می کنی؟
ح، عبادیان
https://telegram.me/ebadian1352