مانلی / نیما یوشیج
من به راه خود باید بروم
کس نه تیمار مرا خواهد داشت
در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار
گرچه گویند نه
اما
هرکس تنهاست
آن که میدارد تیمار مرا، کار من است
من نمیخواهم درمانم اسیر
صبح وقتی که هوا شد روشن
هرکسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا
که در این پهنهور آب،
به چه ره رفتم و از بهر چهام بود عذاب
ای بهار / سیاوش کسرایی
مادرم گندم درون آب میریزد
پنجره بر آفتاب گرمیآور میگشاید
خانه میروبد غبار چهرهی آیینهها را میزداید
تا شب نوروز خرمی در خانهی ما پا گذارد
زندگی برکت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سرسبزی برآرد
ای بهار، ای میهمان دیرآینده!
کمکَمَک این خانه آماده است
تک درخت خانهی همسایهی ما هم
برگهای تازهای داده است
گاه گاهی هم
همره پرواز ابری در گذار باد
بوی عطر نارس گلهای کوهی را
در نفس پیچیدهام آزاد
این همه میگویدم هر شب
این همه میگویدم هر روز
باز میآید بهار رفته از خانه
باز میآید بهار زندگی افروز.
دل تنگ / محمد زهری
دلم تنگ است
دل آگاه من تنگ است
من از شهرِ “زمان دور”می آیم
من آنجا بودم و اکنون اینجایم
در آنجا،در نهاد زندگانی،جوش طوفان بود.
بهاران بود.
زمین پرورده ی دست خدایان بود.
می صد ساله می جوشید در پیمانه ی خورشید
نگاه خورشید در روشنای دیدگان می سوخت
چو قویی،دختر مهتاب،بر سنگ خیابان،سینه می مالید.
من آنجا بودم و اینک اینجایم
نویدی نیست با من
نه پیغامی از آن همشهریان دور
نه چشمی بر نثار تحفه ی این شهر
در اینجا،آه…! خاموشی است،تاریکی است،تنهایی است.
خزان در برگ ریز هر چه سبزی میزند در چشم
فریبی تلخ گل داده است در هامون دلمرده
زمانه گوش بسته بر لب شیطان
سر آن نیست کس را تا به کار دیگری آید
نه سوزی بر دلی،از آنچه هست و نیست
نه شوری در تکاپوی تمنایی
همه سر در گریبان غم خود،مات مانده
و من،از شهر دیگر آمده،در غربت این شهر می گریم
دلم تنگ است
دل آگاه من تنگ است