من مرگ خویش را
هر چند ناخوشایند
در پارکهای کاهل پاییز دیده ام
آنجا که پیرمرد عصا در دست
بیزار از مداومت زنده بودنش
انبوه رنج و حسرت خود را
- انبوه فرصتی که به آسانی
شد صرف عنفوان جوانی -
بر چوب سرد نیمکت آوار می کند
آنجا که خاطرات بجا مانده از چپاول نسیان را
با پیرمردهای شبیه خود
با چوب و سنگ و باد گزنده
تکرار می کند
هر چند ناخوش آیند
من مرگ خویش را
در پارک های واهمه انگیز دیده ام
می پرسم از خودم که چه می ارزد
از فرصتی که داشتی و داری
آنسان که پیرمرد،عصا در دست،
تندیسی از شکست بسازی
و از نخواستن ، نتوانستن
ای کاش می توانستم
در فرصتی که داشتم و دارم
اندازه درخت
بی ترس از هر آنچه که آینده منست
اندازه تمام خودم زندگی کنم
ای کاش می توانستم
در حد یک درخت فروتن
بر رغم بادهای مرور و مرگ
پایندگی کنم
دی ماه ۱۴۰۲