بیدار شد
مثل همیشه صبح سلامش گفت
وقتی صداش کردند
لبخند زد و رفت
آنقدر نوجوان
آنقدر جیب تجربهاش کوچک بود
که خوابهای ناشی و شیرینش
از وسعت خشونت دیوارهای کور
فرماندهان بی عصب و احساس
انگشت بیارادهی جوخه
فرمان خشک و خونی آتش
چیزی نمی شناخت
ناچار
استاد و تکیه داد به دیوار
لبخند زد به صبح
ناگه صدای آتش
پیجید و گُر گرفت
حال افق و صبح به هم خورد
و خون سراسر دنیا را برد
۳/۳/۴۰۲