قربانت بروم. دوستت دارم، دوستت دارم. دلم میخواهد چشمهایم را روی هم بگذارم و وقتی بازشان میکنم پهلوی تو باشم. دلم میخواهد ببوسمت. آنقدر ببوسمت که تشنگیام تمام شود. تنم به یادت بیدار میشود.
نامهات را که میخواندم یکوقت متوجه شدم که دارم بلندبلند باهات حرف میزنم. مثل دیوانهها!
انگار که تو اینجا بودی. در برقِ آفتاب که روی آینه افتاده بود، بودی.
فروغ فرخزاد
✉️نامه به ابراهیم گلستان
۱۸ ژوئن ۱۹۶۶
•