با رفتن تو چقدر، از من پَر زد
انگار طراوت از رَگم دلخون رفت
این باغچه شد قفسقفس آزادی
از باطنِ تو فرشتهای بیرون رفت
تلخاست بهنامزندگی خُرد شدن
انگار که جاده باز عابر بکُشد
ما را نه زمانه 'جامعه' ویران کرد
این جامعه را خدای شاعر بکشد
باید که مُسَبّبین مجازات شوند
باید که از اُسطُقُس جهان برگردد
ذرّات تنم فقط "چرا" میگویند
ای کاش دوباره آن زمان برگردد
آنها که مُحبّتی مُحَدّب دارند
با آهن و قیر و اَخم ما را دیدند
بر آینهها شکوفه میسوزانند
آنها که به چشمِ زخم ما را دیدند
آنها که خشونتی درونگر دارند
خشنود و دوبارهکار و پُروَسواساند
خود را چهبجای دیگری بگذارند
آیا که روانیاند یا حَسّاساند ؟
ای برگ که از درخت خود افتادی
این رابطهها فقط تگرگت هستند
آنها که تقاص ظلم را میگیرند
خود شاهد ماجرای مرگت هستند
#جواد_روستا
۱۸فروردینِ ۱۴۰۲
بیهیچ اُمیدی... به سوگنشسته!
از من که -آهیبلندم- برای -تو- که نوشتهای هستی در کاغذیمچاله در سطلیبُرنزی در کنار سیبهای نیمخورده!
و برای آنها که بیتغییر با "ضایعهی وجود خود میسازند"