و باز نم نم باران ارغوانی حزن
میان این همه مردم چقدر تنهایم
میان این همه مردم که چتر وا کردند
چه بی پناهم و در معرض نفوذ ، هنوز
و آرمانها ، آری چه آرمانها
که زیر پای تلاش معاش
لگد شود هر روز
میان این همه مردم
همین مجسمه های یخی که حسی را
بجز بطالت و تکرار بر نه انگیزند
مواظبند که در گیر خیر و شر نشوند
شتابشان که از این بیش خیس تر نشوند
و چشمهایم می جوید و نمی یابد
به جستجوی تو ای ناشناس ترس انگیز
ربودن تو ، جنون پلنگ می خواهد
و بر زمختی هر صخره ، خط خونینی
که نقش سعی مدامست اگر چه نافرجام
و باز نم نم باران ارغوانی حزن
غروب حجله نیاراست جز فریفتنم
عجوزه ای که به زور لعاب و ضرب گریم
طراوتی به رخش داده ناشیانه ترین
میان این همه مردم چقدر تنهایم
میان رهگذرانی که نا شناسی تو از شمار بیهدگی شان فرا ترست
و همنشینیشان با هزار سال جهنم برابرست
چراغهای نئون حجله کرده اند درست
درون بستر تسلیم ، شهر منتظرست
که پا به حجله گذارد جناب تاریکی
حریر پاره عصمت ، خود آشکار کند
که بین زور و رضا نکته ایست باریکی
خرداد ۷۲
بازسرایی امسال