صبحدمان ، آن زمان که بانگ موذن
قطع کند بند خواب خسته دلان را
دغدغه ی روز دیگر و غم دیگر
می برد از خاطرم امید و امان را
بختک تشویش قدرت حرکت را
از عضلاتم گرفته است تو گویی
نشئه ی خواب از سرم ، اگرچه پریدست
نیست توانم که پا شوم به وضوئی
وسوسه ی در نسیم صبح دویدن
فارغ از افکار تار و غمزده زیباست
لیک چه چاره که با اراده ی کاهل
در پر قو خفتن و خمود ، فریباست
ظرفیت قلکم چه سود که پر شد
عرضه ی این سکه افتخار ندارد
ترسم از آنست بشنوم که بگویند
سکه ی تو دیگر اعتبار ندارد
۵ شهریور ۱۴۰۳