« برف را از برای رنگ و رویش می ستایم»
چه می توان گفت
به این بیابانِ پُرجرس که سکوت اش فیلسوفانه می میرد
ودرتنِ خیابان شوری غم انگیز است
نیرویی که آزردنِ واژهها را خوب آموخته
و درتنِ درخت گریهای سیگارش را روش می کند!
امروز سالگردِ قدکشیدنِ خنده بود
سالروزِ شنیدنِ حرفِ یکدیگرکه دیگرنشدند
موسمِ وداعِ خورشید با غروبِ رنگها
وفقر
سفری بس دشوار به پایانِ ما داشت
من آوای آهنگها رادرجماعتِ شب می بینم
صدای قطرهای سرخ که فرو می آید برفرازِ باران
ناخدای من و تو کلماتاند
کلماتی سرد و بی جان
که درفصلی گرم به من باز خواهند گشت
من مثلِ تو زمستانی دارم که درشهریورِ زندگی برایم آواز می خواند
بهاری دارم که فروردین اش به دامِ برف افتاده
برف را از برای رنگ و رویش می ستایم
و شاید شناسنامه ی زندگی ام را از روی گونهی برف کشیدهاند
من المثنای جملاتی ام که بی شناسنامه به خاک سپرده شدند
می دانم
آری دانستن حقِ من، تو و ما و جناب گلهاست
آنگاه که مرگشان زودتر از جنابِ لحظه فرا می رسد!
آه از کوتاهی این مرگ که ناجوانمردانه ما را فرا می گیرد
از بلندی این صبح که نیم روز به خانه برگشت
نمیدانم چرا؟
طلوعِ این شهر به خستگی درغروب محو می شود
می شود
آیا می شود به بارانی نگریست که گریستن را از آسمان آموخته؟
با آرزویی زندگی کرد که هیچ کسی صدایش را نشنیده؟
و یا که باید / برای مدتی طولانی غمهای خویشتن را سُرود!
سُرود/ چه فرقی می کند سُرودباشیم یا درود
وقتی برای سُرودنِ خویش ریش را به جای کیش گرو می گذاریم
ما خیلی چیزها را برجای می گذاریم
و می رویم/ نمی دانم / شاید رودخانه خوب می داند به کجا می رویم
شاید فردا روزِ تولدِ واژِگان باشد
روزِ بزرگداشتِ آزادی که شکم اش را بانانِ فردا پُر می کند!
دراین شهرِ خاموش / من به تنهایی قدم نمی زنم
گویا حضرتِ فراموش هم هست
او جلوتر از من رنگِ شب را حس کرده است
او چند بوسه بیشتر از من از لبانِ مرگ گرفته است
بیا کمی نزدیکتر بیا
من از دوری رنگها و زنگها می ترسم
می گویند / مرگ آیفونِ خانهها را زده است
او بیشتر از ما زندگی را دوست دارد!
صبرکن
اگرچه هوای ویرگولها ابری است
اما ماه از سفر که برگردد
به ضیافتِ عشق می رود
و زندگی دوباره آفتابی می شود
صبرکن
من صبحی از سطرها سُراغ دارم که صبر ایوب دارند
می گویند/ دقایقی درراه است که
رنگ شقایقها را کمی سبزِ پیشِ پا افتاده ترسیم می کند!
صبرکن
تنها اردی بهشت نیست که مثل خدا لبخند می زند
هرنقطه که برگونه ی کلمات می نشیند /خود لبخندی است
هراشکی که برای انسانیت می ریزد /خود لبخندی است
لبخند تنها مختصِ به خندیدن نیست
گاهی گریه ی چشمی برای چشمها / خود لبخندی است!
شعر از: عابدین پاپی (آرام)
12/6/1403