می شمارم ستاره هایی را ، که به اندازه ی تو از من دور ...
می شمارم وّ باز می شنوم : " حقته بی شعور ، چشمت کور ! "
چشم می بندم و تو می آیی . اشک می خندم و تو می آیی.
می روی ، می رمی ، نمی پایی . لا به لای خیال ها گم و گور .
توی آیینه همپیاله ی مست ، رشته ی حرف را گرفته به دست ؛
استکان ، استکان ، یکان به یکان ، می شمارد محاسن انگور.
آه از این چند و چون تکراری ؛ این مرض ، این جنون ِ ادواری .
آه از این ناصحی که در جلد ِ آینه می دهد به تو دستور
مست از آیینه می زند بیرون ، مست می خواهدم برقصاند
مست باهم به رقص می آییم ، وسط ِ اختیار هم مجبور
می خورم هی تلو تلو با او ، می کشم اندکی جلو تا او ،
دست در گردنم می اندازد ؛ بوسه با طعم اشک هایش شور
نشئه ی جذبه های شیرین ِ امتزاج ِ دو تن در آیینه
نریان ، رو به روی مادینه ... پرده افتاد و صحنه شد مستور .