آی آدمها/نیما یوشیج
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید،
می زند فریاد و امّید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور میآید:
-"آی آدمها"...
و صدای باد هر دم دلگزاتر،
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
-"آی آدمها"...
خزان /حسن هنرمندی
بهار می طلبد شعر تازه ای و دریغ
که دل زحسرت سال گذشته لبریز
است
مرا چکار که دی رفت و فرودین
آمد
بهار من همه آیینه دار پاییز
است
به خیره می گذرد عمر در عجبم
کزین تلاش پیاپی چه آرزومندم
مگر خیال تو خیزد پی نوازش
من
که با خیال تو عمری گفتگو
دارم
گهی زرفتن عمر گذشته خرسندم
که کاش آنچه به جا مانده
زودتر گذرد
گهی به گوش من آید خروش خسته
ی مرگ
که وای اگر همه ی عمر بی ثمر
گذرد
چو دانه که در افتد به
تنگنای دو سنگ
در آسیای روز و شب جان و تن
فرسود
دریغ و درد که جنگ این تلاش
عبث
تنی نماند که گویم دگر چه
خواهد بود
گهی به زلف شب آویزم از
ستیزه ی روز
که کاشکی همه ی عمر بگذرد به
شبم
گهی ز وحشت شب شکوه می برم
تا روز
که روز اگر نرسد باز جان رسد
به لبم
مرا چکار که دی رفت و فرودین
آمد
که بی امید تبه شد بهار ها
چندین
اگر که عمر به کام است خود
خزان خوش تر
و گر به کام نباشد چه دی چه
فرودین
دوست دارم/سیروس مشفقی
ترا مثل باران
ترا مثل آواز نیک هزاران
ترا مثل انگیزه پاک شبنم
ترا مثل غم های پنهان مادر که در سینه دارد
ترا مثل رنج تن و دست مردان آبادی ما
در آن روز پر شوکت کشت و کار در و دشتهایی که در سینه مثل آیینه دارد
ترا مثل غم .مثل غم دوست دارم
ترا دوست دارم "
ترا دوست دارم
سیروس مَشفقی
بهار 1395