قسمتی از افسانه /نیما یوشیج
عاشق : رو ، فسانه ! که اینها فریب است
دل ز وصل و خوشی
بی نصیب است
دیدن و سوزش و شادمانی
چه خیالی و وهمی
عجیب است
بیخبر شاد و بینا
فسرده است
خنده ای ناشکفت
از گل من
که ز باران زهری
نشد تر
من به بازار
کالافروشان
داده ام هر چه را
، در برابر
شادی روز گمگشته
ای را
ای دریغا ! دریغا
! دریغا
که همه فصل ها هست تیره
از گشته چو یاد
آورم من
چشم بیند ، ولی
خیره خیره
پر ز حیرانی و
ناگواری
ناشناسی دلم برد
و گم شد
من پی دل کنون بی
قرارم
لیکن از مستی
باده ی دوش
می روم سرگران و
خمارم
جرعه ای بایدم تا
رهم من
مرگ نازلی/احمد شاملو
نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
می رود ارابه ی فرسوده ای - لنگان -
می کشد ارابه را اسبی نحیف و مردنی در شب
آن طرف، شهری غبارآلود
پشت گاری
سطلی آویزان
پر از خالی
خفته گاریچی، مگس ها این ور و آن ور
پشت گاری جمله ای:
"بر چشم بد لعنت"