فکر میکنم
عاقبت کلاغ میشوی
بس که قارقار میکنی
توی کوچههای گمشده در انتهای عادت درخت.
بس که پاره پوره های فکرهای صدهزارساله را
توی لانه های ذهن کهنه بار می کنی
بس که لاشه ی پنیر جمع می کنی
از خیال شیرهای ریخته.
این دریغ بیدریغْ پایبندِ چیزهای کهنه را بریز دور.
فکر کن کنار من نشستهای
داری از عبور یک خیال از فضای واژههای خواجه مستند تهیه میکنی
جالب است نه؟
اینکه یک خیال با تمام واقعیتش
توی واژه لانه میکند.
گاه فکر میکنم
آدمی همان خیال نیست
که درون واژهای به نام زندگی
لانه کردهاست؟
مثل اینکه واقعیتی
توی کار نیست
آنچه هست در گمان واژههاست
اینکه ما خیال میکنیم
بازی طبیعت عادلانه نیست غیر واقعیست
عادلانه واژهاست
آن خیال را بپا که امر واقعی درون آن
جلوه میکند.
بیدلیل اخم میکنی که فلسفه نباف
دارم از خیال های ساده حرف می زنم
چون زنی که در میانه های عمر از چروک دور چشم حرف می زند.
بی خیال،
فکر کن کنار من نشستهای
از تصور صدای قارقار توی عادت درختها
با لُبیتل دویست سالهای که سوسیالیست بوده عکس عادلانهای تهیه میکنی
این، تو را از این که آخرین شب هزارسالگی کلاغ صامتی شوی،
نجات میدهد.
سعید سلطانی طارمی
8/3/92
شعر را که نوشتی و دادی به دست خواننده، دیالوگی ناگفته برقرار کردهای میان شاعر و خوانندگان هردو ساکت. در این میان اما، عده ای میکوشند قال و حال را دریابند و برخی پرسشی دارند که "خب، اکنون چه باید کرد؟" این پرسش اوج دیالوگ است اگر از بحث گرد مسائل صوری شعر بگذریم. همین نیست که شاعر فلسفه بافی اش نام داده است؟ "بیدلیل اخم میکنی که فلسفه نباف". نه! آن که میاندیشد، و شعر میاندیشد، نمیبافد. اندیشهگر در پی پاسخی است به پرسش! و در مسیر کوچه های پیچاپیچ شعر که خلوتگاه های قدیمی و روستایی اطراف دماوند و کرج و تاکستان را به یاد من میآورد به دنبال شراب معنی انگور شعر میچیند. گاه نیز کمرگاه قامت یار، شعر، را در بر میگیرد و به دنبال معنای شیرینتری پستان کلمات را میمکد. وه که چه هوس انگیز وقتی که در کوچههای خلوتش پیش از آن که کلاغ شوی بدین گونه عاشق میشوی! و خودت را به دست لوبیتل سوسیالست کهنهای، که گویا احترامش را از دست داده، میسپاری تا عکسی بگیرد از تو و یار در بغل گرفته!
آری! بخش بزرگی از زمان را از دست داده ایم؛ می توانستیم پیش از ظهور چروکها، با خیالی آسوده و به دور از قارقار کلاغها جوانی را به نیایش بنشینیم و سرزمین عشق را بنا کنیم؛ با همان کهنگی لوبیتال. یله در دامن طبیعت، آسوده و آویخته به گیسوی و موی یار! شعرهمین نیست؟
با لُبیتل دویست سالهای که سوسیالیست بوده عکس عادلانهای تهیه میکنی
سلام و عرض ادب
همیشه دقت و ظرافت شما در توصیف جزء به جزء و برکشیدن ساده ترین اتفاق ها به یک اتفاق شاعرانه برای من جالب بوده
همین ترکیب لوبیتل سوسیالیست که نشان از خلاقیت ذهن شما دارد و می داند چگونه از غیر شعر، شعر بیافریند