در خرابین دلم
جغد صد غصه به تن رخت عروسی کرده است
خالی از هیچم و سرشار از پوچ
نه به آوازی دلخوش
نه به سازی مأنوس
لیک از بام سحر تا خود شام
جغد شوم و کوری
درسراپردۀ این ویرانه˚
به خیالش با ناز-
- میدهد سر آواز
دیرگاهی است کسی
پای نگذاشته بر خلوت خاموش دلم
مرگ میموید در چشمانم
همه تن خسته ام از بودن خویش
نتوانم دیگر
بار این عمر کشیدن بر دوش
روزها برفی و سرد
وشبان تیره و سرشار از درد
چه بگویم ؟
شاید
سهم باغ من از این گردش هر سالۀ فصل
آخر ِاسفند است!
و در این خاک تن آلوده به یأس
رویشی نیست بجز؛
شاخه های گل زرد ِ حسرت
در هجوم شب تاریک و زمستانی عمر
خیره در آیینه ای مینگرم
واپسین ساعت آلوده به این بودن را.
لیک میخواند جغد˚
در خرابین دلم
زمستان 89