تابناکم چو آب و آیینه
در سیاهی روز گار عبوس
تیرگی ها برای من کابوس
سنگ ها بر زلال من زده اند
بی که از این همه شرارت ها
خم به ابرو بیاورم نفسی
تابناکم چو رود و چون یاقوت
بین این خیل مرده فرتوت
در خور درک من نبود کسی