سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

نمونه های شعر دیروز برای تبرک

پرنده /فروغ فرخزاد



پرنده گفت: «چه بویی، چه آفتابی، آه

بهار آمده است

من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت.»

پرنده از لب ایوان

پرید، مثل پیامی پرید و رفت

پرنده کوچک بود

پرنده فکر نمی کرد

پرنده روزنامه نمی خواند

پرنده قرض نداشت

پرنده آدم ها را نمی شناخت

پرنده روی هوا

و بر فراز چراغ های خطر

در ارتفاع بی خبری می پرید

و لحظه های آبی را

دیوانه وار تجربه می کرد

پرنده، آه، فقط یک پرنده بود...


فعل مجهول/سیمین بهبهانی

 

" بچه ها صبحتان بخیر ، سلام !
درس امروز ، فعل مجهول است
 
فعل مجهول چیست می دانید ؟
نسبت فعل ما به مفعول است ... "


در دهانم زبان چو آویزی 

در تهیگاه زنگ ، می لغزید . 
صوت ناسازام آنچنان که مگر
 
شیشه بر روی سنگ می لغزید .


ساعتی داد آن سخن دادم 
حق گقتار را ادا کردم
 
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
 
ژاله را زان میان صدا کردم :


" ژاله از درس من چه فهمیدی ؟"

پاسخ من سکوت بود سکوت ...
" د جواب بده ! کجا بودی ؟
رفته بودی به عالم هپروت ؟..."


خنده دختران و غرش من 

ریخت بر فرق ژاله ، چون باران 
لیک او بود غرق حیرت خویش
 
غافل از اوستاد و از یاران .


خشمگین ، انتقام جو ، گفتم :
" بچه ها گوش ژاله سنگین است !"
دختری طعنه زد که :" نه خانم !
درس در گوش ژاله یاسین است "



باز هم خنده ها و همهمه ها 

تند و پیگیر می رسید به گوش 
زیر آتشفشان دیده من
 
ژاله آرام بود و سرد و خموش .


رفته تا عمق چشم حیرانم ، 

آن دو میخ نگاه خیره او 

موج زن ، در دو چشم بی گنهش 
رازی از روزگار تیره او
 



آنچه در آن نگاه می خواندم 

قصه غصه بود و حرمان بود 
ناله ای کرد و در سخن آمد
 
با صدایی که سخت لرزان بود :



" فعل مجهول ، فعل آن پدری است 

که دلم را ز درد پر خون کرد 
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
 
مادرم را ز خانه بیرون کرد
 



شب دوش از گرسنگی تا صبح 

خواهر شیر خوار من نالید 
سوخت در تاب تب ، برادر من
 
تا سحر در کنار من نالید
 



در غم آن دو تن ، دو دیده من 

این یکی اشک بود و آن دگر خون بود 
مادرم را دگر نمی دانم
 
که کجا رفت و حال او چون بود ... "



گفت و نالید و آنچه باقی ماند 

هق هق گریه بود و ناله او 
شسته می شد به قطره های سرشک
 
چهره همچو برگ لاله او
 



ناله من به ناله اش آمیخت 

که : " غلط بود آنچه من گفتم 
درس امروز ، قصه غم توست
 
تو بگو ! من چرا سخن گفتم ؟



فعل مجهول فعل آن پدری است 

که تو را بی گناه می سوزد 
آن حریق هوس بود که در او
 
مادری بی پناه ، می سوزد ... "


نزدیک و دور/میمنت میر صادقی

پرده ی توری برف

جلو پنجره آویخته است .

مرد ، با خاطره ی عشقی دور 

مانده سرگرم در این روز زمستانی سرد

یادها می ریزند

از سر شاخه ی اندیشه ی او 

برگ هایی همه زرد

زن ، در این سوی اتاق

مانده تنها با خویش

عشق او خاطره ی دوری نیست

زیر چشم او را ، افسوس کنان می نگرد

بر لبش می گذرد :

" وه چه نزدیک و چه دوری از من "!

مرد ، تنها در خویش

بی صدا می گوید :

خیره در چشم خیالی که به او می خندد

می کشد آهی و لب می بندد "

" وه چه دوری و چه نزدیک به من " !

پرده ی نازک اشک

جلو پنجره ی چشم زن آویخته است ... .


       صبوحی

 

اکنون شکفته با نفس صبح
گل‌های آسمانی نیلوفر
بر نرده های ساده‌ی لیوان خانه‌مان
برخیز تا به چشم تماشا
این جام‌های آبی کوچک را
در مقدم سپیده بنوشیم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد