سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سپاه دانش روستای جزلا/ سعید سلطانی طارمی

                                    
                  این نوشته را به معلم خوبم و رشتی با شکوه آقای محمدعلی زنج تقدیم می­کنم                                                                                   



بر شاخ بهار لانه ای دارم خشک

هنگام گل آشیانه ای دارم خشک

با اینهمه، کشت آرزویم سبز است

می رویم اگر چه دانه ای دارم خشک
                            شیون فومنی

آنان که کودکی و نوجوانی خود را در دهه­ ی چهل گذرانده­ا ند امروز صحنه­ ها و وقایعی را به خاطر می­آورند که نسل­های بعدی حتی به خواب هم نمی­توانند ببینند. در تمام دورانی که رضا شاه در حال ارائه­ ی خدمات شگرف(!) و آبادانی کشور بود و در بیست سال اول حکومت محمدرضا شاه، جامعه ­ی  روستایی ایران که بخش اصلی بار اقتصاد کشور هم را بردوش داشت، مانند دوران مغول زندگی می­کرد. نه جاده­ ای وجود داشت نه بهداشتی، نه آموزشی. ما که در طارم زندگی می­کردیم میوه و تره ­بار مورد مصرف زنجان و بخشی از میوه و تره ­بار مصرفی قزوین، رشت و فومن را فراهم می­ کردیم. به همان شکل و وسیله­ ای آنها را به مقصد و دست مصرف­کننده می­رساندیم که در زمان حکومت ایلخانان، نیاکانمان میوه و تره­  بار مورد نیاز سلطانیه، پایتخت مغول­ها را می­رساندند. حمدالله مستوفی از کارگزاران حکومت مغول­ها که در نیمه­  ی اول قرن هشتم کتاب ارجمندش نزهة القلوب را می­نوشت در باره­ ی طارم سفلی و علیا نوشته­ است:"طارمین ولایت گرمسیر است بر شمال سلطانیه بر یک روز راه و در او ارتفاعات (محصولات زراعی) بسیار نیکو می­باشد و اکثر میوه­ ی سلطانیه از آنجاست." از آن جهت به نزهةالقلوب استناد کردم که نگویند خیر. چنین نبوده است.
در آغاز دهه­ ی چهل وضع کشاورزی و روستاهای ایران به قدری اسفبار و هولناک بود که اصلاح در ساختار زندگی روستایی و نظام ارباب و رعیتی توصیه­ ی مصرانه­ ی آمریکایی­ها به حکومت ایران بود. در واقع رضا شاه که در کمتر از بیست سال حکومتش به بزرگترین مالک کشور تبدیل شده و پایگاه اجتماعی سلطنت هم طبقه­ ی فئودال یا خان بود قادر نبود تغییری در نظام زندگی روستایی و روابط ارباب و رعیت ایجاد کند. بعد از او هم خان­ها بودند که از سلطنت حمایت می­کردند و پایگاه اجتماعی حکومت محمدرضاخان بودند. نگاهی به خاستگاه نمایندگان مجلس و وزیران دولت­های ایران  در دوران قبل از دهه­ ی پنجاه نشان می­دهد که چرا در بخش کشاورزی ایران هیچ اتفاقی نمی­افتاد. حتی اصلاحات کوچکی که دولت مصدق در این بخش ایجاد کرده­ بود نیز بعد از سرنگونی او کنار گذاشته­ شد. از این جهت آمریکایی­ها به اصلاح  نظام کشاورزی و ارباب و رعیتی ایران اصرار داشتند و بخشی از کمک­هایی را که در چهارچوب اصل چهار ترومن به ایران می­کردند، به همین بخش اختصاص داده­ بودند. چرا که نگران بودند اگر جنبش اعتراضیی که در زیر پوست جامعه ­ی شهری ایران جریان داشت به تقاضاهای جامعه ­ی روستایی گره بخورد و آن­ها را جذب نماید همه چیز از کنترل خارج شود. از این جهت در اواخر دهه­ ی سی حتی احتمال تغییر نظام حکومتی ایران را مورد توجه و بررسی قرار دادند.
با روی کار آمدن جان اف کندی در واشنگتن حکومت شاه به شدت تحت فشار قرار گرفت تا تغییراتی بنیادی در شیوه­ ی حکومت خود و زندگی ایرانیان ایجاد کند. بخصوص بعد از هشدار معروف خروشچف به کندی که " به زودی ایران همچون سیبی گندیده به دامن اتحاد شوروی خواهد افتاد." رفتار آمریکایی­ها تندتر شد. با این­که پیش از آن هم بی ­توجه به عدم تمایل شاه، علی امینی را به نخست­وزیری برداشته­ بودند و در دولت او از طریق حسن ارسنجانی در حال اجرای اصلاحات ارضی بودند. طنز ماجرا این­جاست که اصلاحات ارضی در ایران از مطالبات انقلاب مشروطه بود که مورد توجه و پشتیبانی اقشار فقیر روحانیون و روشنفکران انقلابی دخیل در آن قرار داشت ولی به وسیله­ ی خان­هایی که در رهبری آن حضور و دخالت داشتند کنار گذاشته شده بود و در دولت امینی توسط روشنفکری اجرا می­شد که از خانواده­ای روحانی برخاسته­ بود که با انقلاب مشروطه به تهران مهاجرت کرده­ بود. مآموریتی که شاه بعد از سفر به آمریکا و پذیرفتن تمام شرایط آمریکایی­ها جهت اعمال اصلاحات در ایران، به عنوان نخستین و مهمترین اصل به اصطلاح انقلاب سفیدش اعلام کرد و بزرگترین فئودال شرق کشور (اسدالله علم) را مامور اجرای آن کرد. ما این­جا وارد ماجرای چگونگی بریدن یال و دم و اشکم شیر اصلاحات ارضی نخواهیم شد. چیزی که برای این بحث ما جذاب است چگونگی زندگی روستایی ایرانی در نیمه­ ی اول دهه­ ی چهل است.
اگر آموزش و بهداشت از شاخصه­ های اصلی توسعه باشند که هستند من دقیقا به خاطر دارم که در منطقه­ی ما یعنی طارم - که به طور طبیعی همیشه نسبت به جاهای دیگر مرفه­تر بوده – نه نشانه­ ای از بهداشت بود نه آموزش. در طارم علیا تنها در چَوَرزَق که مرکز بخش بود - بعد به آب بر منتقل شد.- مدرسه­ ی دولتی و مرکز بهداشت یا بهداریی وجود داشت که معمولا بدون معلم و پزشک­یار بود. چون پزشک در شهرها هم بسیار کمتر از حد نیاز بود. در بیش از نود و پنج درصد روستاهای ایران چیزی به نام مستراح یا به قول آنچه که سپاهیان دانش به ما یاد دادند دبلیو. سی. وجود نداشت. مدرسه که به طور کلی افسانه بود. حمامی اگر وجود داشت حمام خزینه بود که خود قاتل بهداشت و سلامت بود. تولیدات کشاورزی فقط با مال – در منطقه­ ی ما با قاطر و خر و شتر- به بازار رسانده می­شد. آب سالم حتی در شهرها کم بود. تا برسد به روستاها. سطح رفاه عمومی در آن سوی اختراع خط قرار داشت.
در این تاریخ بیش از بیست سال از سلطنت محمدرضاشاه می­گذشت. از اصلاحات ارضی بگذریم وقتی سپاهیان دانش به روستاهای طارم آمدند مثل جاهای دیگر دو کار را به موازات هم شروع کردند. کندن چاه و ساختن مستراح در خانه­ ها و ساختن مدرسه در ده. این آغاز دگرگونی در جامعه ­ی روستایی بود. دگرگونیی که هزینه­ا ش را بر دوش خود روستائیان نهادند. در ساختن مدارس سپاه­ دانشی دولت هیچ دخالتی نمی­کرد. هزینه­ ی ساخت و راه­ اندازی مدارس به عهده­ ی روستائیان بود. همان طور که هزینه­ ی ساخت حمام و مرکز بهداشت چنین بود. در ساحل جنوبی قزل­اوزن در طارم حتی جاده­ ی ماشین رو را هم روستائیان با بیل و کلنگ خود درست کردند سال­ها بعد بولدوزری آمد و جاهایی را که زور کلنگ روستایی نرسیده بود تسطیح کرد.
در این سال­ها من کودک بودم و باید به مدرسه می­رفتم. قبل از آمدن سپاه دانش به چَوَرزَق پدرم همسر یک ژاندرم را به نام صفورا خانم استخدام کرده بود تا به من و خواهرم و دو خاله­ام خواندن و نوشتن یاد بدهد، چندماهی از رفتن ما پیش صفورا خانم نگذشته بود که اهالی ده با مردی به نام درویش غلامعلی که سوادی داشت و خط و ربطی، قرار گذاشتند که مدرسه­ ی ده را راه بیندازد و پدرم و یکی دو نفر رفتند به زنجان و با اداره­ ی فرهنگ (آموزش و پرورش) وارد مذاکره شدند که ساختمان مدرسه و معلم را اهالی ده تامین کنند و آموزش و پرورش یا همان اداره­ ی فرهنگ کتاب و مُهر بدهد و اجازه دهد در پایان سال برای بچه­ ها کارنامه صادر شود و آن کارنامه مهر مدرسه­ ی منوچهری چورزق را داشته باشد. بدین ترتیب ما در منزلی که به عنوان مدرسه اجاره شده بود شروع به خواندن کردیم. من کلاس اول و دوم را اینطور خواندم سوم را پیش سپاه دانش خواندم از کلاس چهارم معلم رسمی فرستادند برای ما. که پسر عموی پدرم بودند و در شهر زندگی می­کردند. اصولا بخشی از فامیل ما در زنجان زندگی می­کردند بخشی در چورزق. در باره­ی این پسر عموی پدرم اینجا حرفی نمی­زنم که نقش او در زندگی من با جمله و عبارت قابل بیان نیست. سال پنجم که رسیدم یک معلم دیگر هم فرستادند که شمالی و اهل رشت بودند به نام محمدعلی زنج.
آقای محمدعلی زنج با معیارهای آن زمان و برای ما معلم برجسته­ ای بودند و تاثیر پایداری در کیفیت یادگیری و شخصیت شاگردان خود به جا نهادند. من همیشه آرزو می­کردم که فرصتی پیش آید که بتوانم از میزان تاثیری که ایشان در ذهن و شخصیت من داشتند چیزی بگویم و قدرشناسی فروتنانه­ ی خود را تقدیم حضورشان کنم. مدرسه­ ی ما با آمدن ایشان از یک دبستان روستایی فراتر رفت و سطح آموزشی آن با مدارس شهری برابر ایستاد. این را زمانی دریافتم که برای ادامه ­ی تحصیل به زنجان رفتم. برخی نکات تربیتی که ایشان آن موقع به ما تذکر می­دادند که چندان ربطی به حوزه­ ی کار معلم نداشت هنوز هم به من کمک می­کنند. به خاطر دارم که روزی برای ما در باره­ ی استفاده از قاشق و چنگال و چگونگی جویدن عذا حرف زدند که بعدها دیدم چقدر مهم است و چه تاثیری می­گذارد بر قضاوت دیگران در باره­ ی شخص. به هر حال آقای زنج عزیز که امیدوارم همچنان پایدار باشند معلم خوش تیپ و خوش زبانی بودند و فارسی را با لهجه­ ی تقریبا نامحسوس رشتی حرف می­زدند. ایشان از جمله­ی اصلی­ترین مشوقان من برای ادامه­ ی تحصیل بودند. اگر توصیه­ ها، تشویق­ها حتی پافشاری­های ایشان نبود شاید من و پدرم دنبال این کار را نمی­گرفتیم. در همان زمان که آقای زنج معلم ما بودند در روستای جزلا که در چند کیلومتری چورزق قرار دارد سپاه­دانشی خدمت می­کرد به نام آقای فخری نژاد که قیافه­ ی با مزه­ ای داشت. کوتاه­تر از آقای زنج بود و پُرتر. همیشه دسته­ای از موهایش روی پیشانی­اش رها بود در حالی که بقیه را به عقب سر فرستاده بود. معمولا عصرها می­آمدند پیش آقای زنج و طرز صحبت کردن و زبان آن­ها برای ما که ترک بودیم و فارسی را از روی کتاب­ها یاد گرفته­ بودیم و با ادای کامل کلمات و کند حرف می­زدیم خیلی جالب بود. آن­ها حرف نمی­زدند مثل دو تا پرنده با سرعت برق و باد جیک جیک می­کردند. من همیشه تعجب کرده­ام که هموطنان شمالی چطور حرف همدیگر را می­فهمند! ذهن تنبل من که قادر نیست حروف در هم فرو رفته­ ی آنان را آنالیز کرده به وضوح بفهمد واقعا چه می­گویند.
آقای فخری نژاد می­آمدند پیش آقای زنج و گاهی هم با ما فوتبال بازی می­کردند. با این که همیشه قبل از بازی در باره­ی چگونه دریبل کردن یا شوت کردن یا دفاع درست و... برای ما حرف می­زدند همیشه هم می­باختند. آقای زنج کلک می­زد به ایشان. مرا می­گذاشت جلوی ایشان. من خیلی کوچولو و فضول بودم. فرو می­رفتم توی دست و پای ایشان و او هم برای این که مرا لگد نکند کوتاه می­آمد و تیم ما گل می­زد آن وقت عصبانی می­شد و به گیلکی چند فصل نخراشیده می­گفت به آقای زنج و او از خنده غش می­کرد.
آن موقع وجود معلم برای روستایی یک نعمت بود. شاید هنوز در ناخودآگاه روستایی ایرانی چیزی از خاطرات شبکه ­ی مدارس و مکتب­خانه­ های دوره­های شکوفایی تمدن ایرانی باقی بود. برای همین روستاییان به معلم­ها بسیار ارج می­گذاشتند و بهترین داشته­ هایشان را با معلم فرزندشان شریک می­شدند. در آن سال­ها لبنیات بخصوص شیر و ماست نعمتی بهاره بود. در روستای ایرانی با تمام شدن شیر بُزها دیگر شیری نبود، در نتیجه ماستی هم نبود چون طرف­های ما نمیدانم چرا گاو شیرده خیلی کم بود و از این نظر کسانی که گاو داشتند تنها کسانی بودند که زمستان شیر و ماست داشتند و این­ها سهمی از این شیر و ماست را برای معلم ده اختصاص می­دادند.
ما که در طارم زندگی می­کردیم از خود رشتی­ها بیشتر در تیررس رادیو گیلان یا رشت قرار داشتیم.- زنجان هنوز رادیو نداشت- در نتیجه همیشه به برنامه­ های رادیو رشت گوش می­کردیم و یکی از برنامه ­های محبوب آن در خانه­ ی ما برنامه­­ای بود که ظهرها بعد از اذان و نوافل آن، پخش می­شد که اختصاص به شعر و موسیقی گیلکی داشت. ما که از شعر گیلکی چیزی نمی­فهمیدیم ولی موسیقی­اش را دوست داشتیم. الان فکر می­کنم اولین آوازی که یاد گرفتم " خدایا دختر رشتی قشنگه...." بود که با تعجب از پدرم پرسیدم مگه دختر رشتی چه شکلیه؟ و او توصیفی کرد از قد و رنگ و چشم و ابروی دختران رشتی که بعدها فهمیدم هیچ ربطی نداشته به دختران هیچ شهری. پدرم بهشتی را که می­خواست توصیف کرده بود.
آن روز ظهر که از مدرسه آمدم مادرگفت: یک کاسه ماست گذاشته­ ام، ببر برای معلمت. کاسه را برداشتم و رفتم خانه ­ی آقای زنج. انگار همین الان دارم می­بینمش. چمباتمه زده بود کنار چراغ والور داشت کوکو سیب­ زمینی درست می­کرد. رادیو روشن بود و داشت همان برنامه شعر و موسیقی گیلکی را پخش می­کرد. با اشاره به گوشه­ ای از اتاق گفت: بذارش آنجا. در همین موقع رادیو گفت: شعری از میراحمد فخری نژاد پخش می­کنیم و... البته به گیلکی گفت و من تصادفا میراحمد فخری­نژاد را به وضوح شنیدم .آقای زنج با شوق رو به من گفتند گوش کن شعر آقای فخری نژاد را دارد می­خواند. من ایستاده گوش کردم ولی جز یک گیلک، کی میفهمد که یک شاعر گیلک چه گفته؟ البته آقای زنج توضیح دادند که شعر در باره­ ی عشق شاعر به دختر عمویش یا دایی­ اش است به هرحال شعری عاشقانه بود و ربطی به من نداشت ولی چون پدر خودم گاهی شعر می­گفت و در فضای خانه­ ی ما شعر فارسی همیشه جریان داشت به نظرم آقای فخری نژاد خیلی مهم و بزرگ آمدند. بعد از آن موقع فوتبال دیگر آنقدر بهش نزدیک نمی­شدم که از ترس لگد کردن من از خیر توپ بگذرد در نتیجه بعد از آن به ندرت ممکن بود به آقای زنج ببازد.
از آن روز همیشه منتظر می­شدم که شعری از ایشان پخش شود از رادیو رشت که تقریبا همیشه هم به مراد می­رسیدم. بزرگتر که شدم در سالهای 56 و 57 در مطبوعات شعرها و مصاحبه ­های ایشان را با شوق خواندم گویی تکه­ ای از کودکی­ ام را در شعر و حرف او جستجو می­کردم بعدتر کتاب­هایشان را با شوق خواندم. امروز نمیخواهم در باره­ ی شعر او اظهار نظر کنم. دلم میخواهد همچنان شیون فومنی را میراحمد فخری نژاد و سپاه­ دانش تپل جزلا ببینم و خودم را پسربچه  ­ی روستایی سربه هوایی که....        




 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد