سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

و دالان‌ها به اراده‌ی کلمات می‌پیچیند/ نگین کلامی


آدم هیچ‌وقت نمی‌داند هر روزی که می‌گذرد، چقدر از باقیمانده‌ی زندگیش است. این‌طوری است که تا می‌آید درست فکر کند، می‌بیند دارد می‌میرد یا حتی قبلش مرده‌است. به‌هرحال همیشه انگار جایی دورتر از آن ایستاده که بتواند ته‌اش را ببیند.

همان وقت هم که ته‌ته‌اش نیست. یعنی‌ شاید هم باشد، اما وقتی مرده‌باشی و ندانی جایی که حالا هستی، تهش هست یا نیست؛ می‌توانی‌ فکر کنی که هرگز ته‌ای وجود ندارد. چون از لحظه‌ای که تو نیستی، چیزی برایت وجود نمی‌یابد؛ و مگر نه‌این‌که تا ما چیزی را ادراک نکنیم و برایش اسمی نگذاریم، نمی‌توانیم بگوییم هست، یا ما می‌دانیم که وجود دارد. یا حتی لازم است که وجود داشته‌باشد؟ برای همین هم می‌گویم از لحظه‌ای که واقعاً مرده‌باشیم، دیگر ته‌ای‌ وجود ندارد.

و مگر نه‌این‌که این زبان است که گستره‌ی مفاهیم را موجود می‌کند، مگر نه‌این‌که این گستره‌ی مفاهیم است که اندازه‌ی دنیای ما را تعیین می‌کند و وقتی کلمه‌ای برای چیزی موجود نباشد، معنیش این است که اصلاً هنوز بوجود نیامده است؟

هرچیزی که اسم دارد، هست. یا باید باشد. یا اقلاً لازم است که باشد. و یک روزی خواهد بود. حتماً خواهد بود... برای همین هم هست که فقط باید راه رفت و کلمه ساخت. باید راه رفت و مفاهیم جدید تولید کرد. چون این تنها راهی است که دنیا را بزرگ می‌کند و ته‌ها را برمی‌دارد.

فقط زبان است که می‌تواند تمام دنیا را علامت‌گذاری کند و نقشه‌ی تمام راه‌ها را بکشد. یعنی درواقع، ‌راه‌ها را بسازد و نقشه‌شان را با آن‌ها موجود کند. یعنی اراده کند که موجود باشند. شهرهای تودرتو بسازد و آدم‌ها را تویش سرگردان کند.

این زایمان کلمات، راه‌های بیشتر و بیشتری را به مسیرمان تا آن ته‌ای‌ که نیست، اضافه می‌کند و دالان‌های تازه‌ای را برای گشت و گذارمان باز می‌کند. گیریم، من نتوانم همه‌ی دالان‌هایِی را که شروع می‌کنم تا ته‌اش بروم. (اصلاً مگر ته‌ای‌ هم داشتند؟) یا شاید تو نتوانی‌ هر دالانی را که می‌بینی تا تهش بروی، (ته‌ای که‌ نداشت) بااین‌حال این موضوع چیزی را هم عوض نمی‌کند. چون درهرحال، این دالان‌ها هستند که اضافه می‌شوند و تودرتوی مسیر را پرپیچ‌وخم‌تر و بدیع‌تر می‌کنند.

یعنی ببین! بدون این کلمه‌ها، تو با یک گاو چندان فرقی هم نداری. همینطوری فکر کن که تو از این‌طرف ایستادی و آن‌طرف را می‌بینی. خب، آن‌جا ته‌اش است و "پلق!" یعنی یک قدم برداشتی و رسیدی! یعنی مردی، گیریم که ته هم نداشت... ببین! اصلاً وقتی تو یک زمین صدمتری داری، چند قدم این‌طرف بدوی، چند قدم آن‌طرف بدوی، دیگر تمام می‌شود. دیگر دنیایت را شناخته‌ای. ساده و صاف و بی‌‌شبهه. هیچ‌چیز تازه‌ای متولد نخواهد شد. فکر کن وجب‌به‌وجب خاکت را گشته‌ای و گفته‌ای مثل کف دستت بلدیش.(اصلاً کی کف دستش را بلد است؟) بعد دور خودت بچرخ و فکر نکن گاو را هم توی این زمین نگه‌ داشته‌بودند، همین‌کار را می‌کرد. فکر کردن هم لازم ندارد. یک گاو فقط دور خودش می‌چرخید و علف له می‌کرد. گیریم تو کارهای دیگری هم می‌کنی؛ باغت را سالم و آباد نگه‌می‌داری و سر تا ته آن را هروقت ازت بپرسند، فوت آبی...اصلاً تو بگو تمامش را از اول مثل نقشه داده‌اند دستت و کار تو فقط این بوده که ول بگردی و باغت را نشانه‌گذاری کنی. و هرچی لازم است بیاوری بریزی تویش... و تمام زیر و بالای یک باغ مگر چقدر جا دارد که تا وقت مردن نگاهش کنی؟ بگذار رک‌تر بگویم. باغت را که شناختی، دیگر می‌‌افتی به صرافت استراحت کردن و لذت بردن از باغت. بعد کم‌کم دیگر اصلاً یادت می‌رود دیدن و شناختن چی بود و چرا باغ هرکس یک‌جور است. شاید فقط میوه‌های باغ همسایه‌ات حالت را عوض کند. آن‌هم اگر فقط از مال تو بیشتر باشند. این اوضاع آن‌هایی است که با کلمه غریبه‌اند.


" و درآغاز، فقط کلمه بود" و کلمه‌سازها با دست خودشان روی زمین، روی هوا، دیوار می‌کشند. دیوارهایی که فقط خودشان می‌توانند از تویش رد شوند. شاید ن‌دانند این دیوارها را کی ‌می‌سازند، کجا می‌سازند، کدامش به هم می‌رسد و کدامش به آسمان و زمین. اما با کلمات است که باغشان بی‌انتها می‌شود. کلمه طبقه می‌سازد و بالا می‌رود. دالان به دالان. مثل رشد عمودی درخت.


هرگز آن‌سوی دالان‌ها دیده‌نمی‌شوند. نمی‌شود فهمید پشت اولین پیچ چی انتظار آدم را می‌کشد، حتی وقتی که ته‌اش ایستاده باشد؛ و این نادانی پشت پیچ، شور حالای آن‌کسی‌است که کلمه می‌سازد. "و در آغاز تنها کلمه بود."

و در دالان‌های تودرتوی کلمه، گم که نه، مدام پیدا می‌شوی و از نو از روی خودت رد... راه بروی و بگویی " یعنی من قبلاً این‌جا بوده‌ام؟" یا " انگار واقعاً قبلاً همین‌جا بوده‌ام!" یا " باورم نمی‌شود! من دوباره اینجایم!" و من دیگر‌ی‌ام.

و تنها چیزی که در این دالان‌ها هرگز عوض نمی‌شود، رشد گستره‌ای‌ است، عمودی، که تا قبل از مرگ می‌توانی‌تویش بگردی. بالا و پایین بروی و دالان‌هایش را زیاد کنی. این خودش کار تمام یک زندگی‌است! بزرگ‌تر که می‌شود، پیچیده‌تر هم می‌شود. و می‌توانی‌ بیشتر و بیشتر پیچ‌وخم‌ها را تا ته‌ای که نیست، باز نشناسی و نشانه‌های فانی چون خودت را بستایی و هرگاه دالانی به آسمان می‌رسد، نگاه کنی که ماه شب چندم دارد از بالای سرت می‌گذرد...و این‌طوری است که اقلاً همیشه می‌دانی در راه‌هایی که هیچ ته‌ای، ته‌اش نیست، نباید زیادی به زمین زل زد.


نقطه‌الف
مهر هشتاد و هفت
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد