@literature9
****
لو کنت تدری کمْ أحبکَ ..
لصارتْ شفتاکَ الإبتسامة ..
وعیناک الفجر ..!!
------------------------
اگر میدانستی چقدر دوستت دارم..
لبانت به تبسم بدل میشدند..
و چشمانت به سپیدهدم ...
#غاده_السمان
دلقک
پدر بار ها گفته بود
که غربت
از پشت همین دیوار آغازمی شود
و اتوبوس پس از خوابی عمیق
مرا در شهری غریبه پیاده کرده است
غربت و تنهایی عمیق می شود
آرزو می کنم ای کاش
این گربه زبان ما را می دانست
این احساس شبانه ی دلقک خسته است
وقتی همه رفته اند
نزد آینه در دلیجان تنهایی اش
رنگ خنده های تماشاگران را
از چهره اش پاک می کند
دهانش کوچک می شود
آه!
دیگر هیچکس او را بدون این رنگ ها
نخواهد شناخت
یک غریبه هم هست
که پایین و بالای شعرها را قدم می زند
رهایش کنید
او در یکی از شعر های من
تخته سنگ بزرگی را سر دست گرفته بود
و فریاد می زد
این تندیس همان پیامبری است که تا می خندید
خرمالو ها روی شاخه ها می رسیدند
یک شهر تماشا گر به او می خندد
تنهایی وغربت عمیق می شود
ای کاش آسمان بودم
حتی اگر تنها یک پرنده در من پر می زد
مردها می آیند
و تو نگاه می کنی
مرد اول کلاهش را بر می دارد
نه برای آنکه خرگوشی از آن بیرون بیاورد
مرد اول کلاهش را برمی دارد و می گوید:
من خاطره ی ناپلئون بناپارت هستم
و به مترسک روبرویش شلیک می کند
مرد دوم کلاهش را برمی دارد و می گوید:
من خاطره ی تزار هستم
او هم آتش می کند
مرد سوم کلاهش را بر می دارد و می گوید :
من خاطره امیلیانو زاپاتا هستم
او هم آتش می شود
حال دیگر تنها تو مانده ای
همه تو را نگاه می کنند
کلاهم را بر می دارم
و به یاد می آورم
خاطره ی مردی هستم که سالها
با دستهای خالی
از این همه حلقه ی آتش عبور کرده است
می خندم
خرمالوها روی شاخه ها رسیده اند
دلقک هم می تواند برای خودش
خاطراتی داشته باشد .
روی روزنامه غذا میخوریم
باور
باید کدام بره مسلخ ندیده را
در پیش چشم مردم ناباور
گردن برید تا
باور کنند گله انکار پیشگان
که پوستوار بره معصوم زندگی
بی نسبت است با تیغ!
گاهی که ناچار
چشمم به تقویمی که در میزم می افتد
بیهودگی را مثل خونی در رگانم
حس می کنم از عمق جانم
بیهودگی همچون دواری در سر من
یعنی تلاش من ندارد ره به جایی
در سوگ زنده یاد، #کیومرث_مؤیدی
در هوار ظلمتِ شبهای دشمنخوی ِ قیراندود
چون شهابی بود
در پیِ روزانِ ابری آفتابی بود
پاک چون آئینه، روشن همچو گوهر
در لطافت همچو باران، در زلالی قطره آبی بود
آهویی دلخسته از جنگ و گریزِ دائمِ صیاد
با دلی ناشاد
تشنه بود اما
در سوادِ سردِ چشم اندازِ غمگشینش سرابی بود
یکه و تنها
میکشید اندوهِ تلخِ روزگاران را
هر زمان با حسِ تنهایی گرفتار عذابی بود
قصهگویِ روزگار تیره و تلخِ تبار ما
تلخ و شیرینِ حدیثِ مردمان را بازتابی بود
نغزگوی و نکتهدان و شاعر و عارف
نکته خوانِ هر کتابی بود.
همچو صرافانیِ بینادل
نیک را از بد شناسا، ناقدِ روشن ضمیرِ هر صواب و ناصوابی بود.
در دیاری که محیطِ شعر و عرفان است
شعرِ نابی بود.
سنقر - دوازدهمِ آبان یک هزار و سیصد و نود و هفت
#اقبال_مظفری
#نیمایی
https://t.me/joinchat/AAAAAEKCF61dHmskkML-UA