گل کو / احمد شاملو
من ندارم سر یاس
با امیدی که مرا حوصله داد
باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد با باد
گل کو می آید
گل کو می آید خنده به لب
گل کو می آید می دانم ،
با همه خیرگی باد که می اندازد
پنجه بر دامانش
روی باریکه ی راه ویران ،
گل کو می آید
با همه دشمنی این شب سرد
که خط بیخود این جاده را
می کند زیر عبایش پنهان
شب ندارد سر خواب ،
شاخ مایوس یکی پیچک خشک
پنجه بر شیشه ی در می ساید
من ندارم سر یاس ،
زیر بی حوصلگیهای شب ، از دورادور
ضرب آهسته ی پاهای کسی می آید ...
قاره / هوشنگ بادیه نشین
هر شامگاه سرخ
آن دم که آفتاب
با قاره های سوخته و زرد آسمان
دریاچه ها و قایق و توفان است
هر شامگاه سرخ
آن دم که بی کرانگی نرم ابرها
با خیمه های نقره و فیروزه
تصویر یادها و خدایان است
آه، ای برادرم
هابیل!
از ماورای کنگره ی روزگار دور
افسانه ی تو بال گشاید
اسرار کاخ های طلایی کهکشان
خون تو و سرود شهیدان است
هر شامگاهِ سرخ
آن دم که آفتاب عقابی ست آتشین
بر جاده ها و بر پل بدعت
تا بی کران محو که آن جا فرشتگان
بر پلک هایشان
الماس های اشک شکوفان است
قابیل
آوخ، برادرم
بر پیکر شهید برادرم
با اسب زردِ خشم روان است
آری
از شامگاه «آدم» ، تا شامگاهِ ما
آلوده، رد پای جهان است.»
با کسی هیچ مگو!/ سیروس نیرو
با کسی هیچ مگو!
قصهی غصهی خود را هرگز
بر لب رود مگو
حاصلی نیست
که بی برگشت است
نتواند بزداید غم تو
* * *
در دل کوه مگو
زانکه این گنگ ابد
در سکوت است اسیر
که نمی میرد و جاویدان است.
***
با درختان هرگز...
که پریشان دم هر بادند
بدل فاحشهها، بدنامان.
***
ابرها، میگریند!
برکهها، پر لجناند
اندرین ورطهی پر رنگ و ریا چون من باش
با کسی هیچ مگو
هیچ مگو!