دیگر کدام آفتاب می تواند بیاید که ، صبح باشد؟
کدام پنجره...
کدام اتاق...
شب ، خیلی کش آمده است...شب خیلی سنگین است ..مثل بدنی فلج، روی رختخواب .
هیچ کس را توان برداشتن شب نیست.
کاش باز هم صبح زود بیدار می شدم و در خنکای نیمه روشن صبح ، همراه با آفتاب از کوچه می گذشتم تا به ایستگاه برسم ...کاش هنوز دلهره ی دیر شدن داشتم...اضطراب دیر رسیدن به مدرسه ، هیاهوی بچه ها و کلافگی مدیر ، که مرتب از پنجره حیاط را نگاه می کند .... استرس کم آوردن وقت برای تدریس درس جدید و نرسیدن به بارم بندی مشخص.
دیر که می رسیدم ، به شکل عذاب گونه ای ناراحت می شدم اما وقتی مدیر مرا نگاه می کرد و سپس ساعت دفتر را ، بیشتر اذیت می شدم ، آن ساعت سفید با عددهای قرمز که یادگار یک شرکت صنعتی بود، همیشه مرا سخت می آزرد.
آن روزها غمگین بودم ، امروز هم غمگینم و این، ربطی به آن ساعت سفید قرمزی که الان سالهاست در انباری ناکجاآباد به خواب عمیق مرگ ، فرو رفته است ، ندارد.
دلم همان دلهره های شیرین را می خواهد ، همان روزهای بی خیال.
همان ظهرها با سفره ی پهن و بشقاب غذای نیمه سردی که به خاطر دیر رسیدن من ، از دهن افتاده بود.
همان عصرهای خیابان گردی و قرارهای پرخاطره.
همان شب های تا نیمه شب درگیر ورقه های امتحان، با صدای شجریان و چای یخ کرده در لیوان دسته دار فرانسوی.
همان صبح های گیج
همان صبحانه های کج و کوله ی مادرم . لقمه ای که ده سانت نان خالی بود و دو سانت گردو و پنیر قلمبه .
همان چایی های بی رنگ و لعاب مدرسه در استکان های جورواجور .
همان میزها و صندلی های درب و داغون
همان بر جاده ایستادن های پر از نگرانی و تشویش ..
دلم چیزی را می خواهد که نیست .
چیزهابی که هرگز فکر نمی کردم روزی حسرت باشند.
چیزهایی که آن روزها به نظر هیچ بودند و امروز همه چیز.
کاش می شد یک بار دیگر ، این جاده را برگردم..
دلم برای همسفرانم تنگ شده است..همسفرانی که خیلی هایشان ، دیگر، نیستند.
قرار نبود پایان این جاده ، این همه تنهایی باشد.
قرار نبود ...
کاش کسی شانه هایم را تکان بدهد و مرا به سمت خودم برگرداند.