نیما در یکی از نامههایش به میرزادهی عشقی، در سال ١٣٠٣، نوشته:
"... حال من بهترم یا عنصری؟ آن قسمت را بخوان. همانطور که در خیابان صحبت کردم، ببین از زبان "افسانه" من چطور بهار را وصف کردهام و عنصری چهطور. خواهی دانست کدام جهات را در طبیعت باید اتخاذ کرد، چه تفاوتی در بین صنعت و حیله یا خودنمایی وجود دارد."
(نامههای نیما یوشیج- ص ٢٨)
کنجکاو شدم بدانم که عنصری بهار را چهگونه وصف کرده است. نگاهی به دیوانش انداختم. قصیدهای که به وصف بهار اختصاص داشته باشد، نیافتم. در ابتدای دو قصیده، در مدح سلطان محمود، بیتهایی در وصف بهار و نوروز دیدم. اینک این بیتها:
باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود
تا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود.
باغ، همچون کلبهی بزاز، پردیبا شود
باد، همچون طبلهی عطار، پرعنبر شود.
سوسنش سیم سپید از باغ بردارد همی
باز، همچون عارض خوبان، زمین اخضر شود.
روی بند هر زمینی حلهی چینی شود
گوشوار هر درختی رشتهی گوهر شود.
چون حجابی لعبتان خورشید را بینی ز ناز
گه برون آید ز میغ و گه به میغ اندر شود.
دفتر نوروز بندد بوستان کردار شب
تا کواکب نقطهی اوراق آن دفتر شود.
افسر سیمین فروگیرد ز سر کوه بلند
باز میناچشم و دیباروی و مشکینسر شود.
روز هر روزی بیفزاید چو قدر شهریار
بوستان چون بخت او هر روز برناتر شود.
□
نگر به لاله و طبع بهار رنگپذیر
یکی به رنگ عقیق و دگر به بوی عبیر.
چو جعد زلف بتان شاخههای بید و خوید
یکی همه زره است و دگر همه زنجیر.
درخت و دشت مگر خواستند خلعت زابر؟
یکی طویلهی گوهر، دگر بساط حریر.
بخار تیره و از ابر دشت مینارنگ
یکی به سان غبار و دگر به سان غدیر.
ز رنگ و بوی گیا و زمین تو گویی هست
یکی ز حله بساط و دگر ز مشک خمیر.
هوا و راغ تو گویی دو عالمند بزرگ
یکی پر از حرکات و دگر پر از تصویر.
هوا ز عکس سما تیره و زمین گلگلون
یکی چو خامهی مانی، یکی بت کشمیر.
به دشت سنبل و مینا سپه کشید و نشست
یکی به معدن برف و دگر به جای زریر.
نگارهای بهاری چو شعرهای بدیع
یکیست پر ز موشّح، دگر پر از تشجیر.
ز چیزها به دو چیز است رنگ و بوی بهار
یکی به باد صبا و دگر به ابر مطیر.
سپس به وصف بهار در "افسانه"ی نیما، هم از زبان "عاشق" و هم از زبان "افسانه"، نگاه کردم:
از زبان "عاشق" به "افسانه":
"دم که لبخندههای بهاران
بود با سبزهی جویباران
از بر پرتو ماه تابان
در بن صخرهی کوهساران
هرکجا بزم و رزمی تو را بود.
بلبل بینوا ناله میزد
بر رخ سبزه، شب ژاله میزد
روی آن ماه از گرمی عشق
چون گل نار تبخاله میزد
مینوشتی تو هم سرگذشتی."
و از زبان "افسانه" به "عاشق":
"شکوهها را بنه، خیز و بنگر
که چهگونه زمستان سرآمد
جنگل و کوه در رستخیز است
عالم از تیرهرویی درآمد
چهره بگشاد و چون برق خندید.
تودهی برف از هم شکافید
قلهی کوه شد یکسر ابلق
مرد چوپان درآمد ز خیمه
خنده زد، شادمان و موفق
که دگر وقت سبزهچرانیست.
عاشقا! خیز کامد بهاران
چشمهی کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا درآمد چون آتش
رود تیره چو توفان خروشید
دشت از گل شده هفترنگه.
آن پرنده پی لانهسازی
بر سر شاخهها میسراید
خار و خاشاک دارد به منقار
شاخهی سبز هر لحظه زاید
بچگانی همه خرد و زیبا."
عاشق:
"در "سریها" به راه "ورازون"
گرگ دزدیده سر مینماید."
افسانه:
"عاشق! اینها چه حرفیست؟ اکنون
گرگ (کاو دیری آنجا نپاید)
از بهار است اینگونه رقصان.
تو هم، ای بینوا! شاد بخرام
که ز هر سو نشاط بهار است
که به هرجا زمانه به رقص است
تا به کی دیدهات اشکبار است؟
بوسهای زن که دوران روندهست.
بر سر سبزهی "بیشل" اینک
نازنینیست خندان نشسته
از همه رنگ گلهای کوچک
گردآورده و دسته بسته
تا کند هدیهی عشقبازان.
همتی کن که دزدیده او را
هردمی جانب تو نگاهیست
عاشقا! گر سیه دوست داری
اینک او را دو چشم سیاهیست
که ز غوغای دل قصهگوی است."
نگاهی به این دو وصف بهار به روشنی نشان میدهد که وصف بهار در "افسانه"ی نیما، وصفیست عینی (ابژکتیو) و مشخص، با تصویرهایی فردیتیافتهی عاطفی که حاصل تجربهی شخصی و مشاهدهی خاص خود نیما بوده و به همین سبب بدیع، مبتکرانه و نوآورانه است، و در شعر پارسی سابقه و نظیر نداشته است. برعکس، وصف بهار در بیتهای عنصری، وصفیست ذهنی (سوبژکتیو)، کلی و تجریدی، با تصویرهایی عام و انتزاعی که نه حاصل تجربه و مشاهدهی شخصی بلکه حاصل تسلط بر دستاوردهای بدیعی و صنایع لفظی و معنوی شعر پارسی تا زمان سرودن این قصیدهها و نتیجهی مهارتهای زبانی عنصری و تشبیهها و توصیفهای استادانهی کلامی او بوده است.
وصف بهار در بندهای "افسانه" متکیست بر خیال و عاطفهی شاعرانه و تصویرهایی خیالانگیز، و در بیتهای عنصری متکیست به صناعت و مهندسی هنرمندانهی زبان و بازیهای ماهرانهی کلامی.
نیما دلبستهی طبیعت بود، به همین سبب دلبسته بهار طبیعت- این زیباترین جلوه و شادابترین چهرهی طبیعت- هم بود و به خصوص بهار زادگاهش- یا به بیان خودش- وطنش- یوش- را بسیار دوست داشت و عاشق جلوهها و نقشونگارهای رنگین بهار آن و گلهای رنگارنگ- یا به بیان او "هفترنگه"- و غنچهها و شکوفهها و جوانهها و سبزهها در کوهپایههای و دشتها و دمنها و بیشهها و جنگلهای یوش و نور و سایر مکانهای آن سرزمین و آوای خوش کاکلیها و توکاها و بلبلها و فاختهها در فصل بهار بود. برعکس، بهار را در شهرها، بهخصوص بهار تهران را، هیچ دوست نداشت و رسمهای نوروزی مثل دیدوبازدیدهای عید نوروز و کارت تبریک فرستادنها و تبریکگفتنها و گفتن "صد سال به این سالها" و نظیرهای اینها را اصلن دوست نداشت، بلکه از آنها بیزار بود و مسخرهشان میکرد.
در ٢٦ اسفند ١٣٠٨، در زمانی که در لاهیجان زندگی میکرد، در نامهای به دوست صمیمی و گرامیاش – عبدالرزاق بینیاز- نوشت:
"هروقت به اطراف خود نگاه میکنم، خوشحال میشوم. علفهای هرز که در تمام مدت زمستان روی دیوارها سز بودند، حالا گلهای کوچک آبی و بسیار محجوب دادهاند. خانهای که الان در آن منزل دارم از درگاه آن، قسمتی از جنگل را نزدیک به خود میبینم که به مرور تغییر رنگ میدهد.
اگر منزل محقر من خالی از صدای ساز است، طبیعت خوانندگان خود را مقرر داشته است که برای من در روی شاخهها و در زیر گلهای سفید و پشتگلی بخوانند.
به لبهای خود من نیز صدای قلب من است. بهار مرا فرحناک میکند. میفهمم که هنوز زندهام. به من گاهی یک شاخ بیدمشک میرسد، گاهی یک شاخ نرگس. فورن آن را در شیشه و روبهروی خود، روی طاقچه، میگذارم..."
(دنیا خانهی من است- ص ٩٦)
در هفتم فروردین ١٣٠٢، زمانی که در تهران بود، در نامه به برادرش- لادبن- نوشت:
"... نوشته بودی که بهار است و باید خوشحال بود. با این خوشحالی سر و کاری ندارم، اما به این که در این موسم پر از نشاط باید به قلب مصیبتزدهی خودمان و دیگران نگاه کنیم، با هم به یک عقیدهایم. منتها گذشته و طبیعت هم مرا در این موسم میسوزاند، بدی وضع زندگانی هم بهقدر خود صدمه میزند.
ای لادبن عزیزم! هیچ چیز برای من اینقدر قابل حسرت نیست و به آن حسد نمیبرم که مردم کمهوش را ببینم اینهمه خوشند و میخندند...
کاش من هم مثل آنها میتوانستم بهار را همیشه با نشاط ببینم، اما قلب من شبیه به شعلهی آتشی است که هرقدر بیشتر مشغول میشوم، بیشتر مرا میسوزاند. چشمهای من پارهابری است که هرگز از باریدن خسته نشده است.
آیا میتوانم اشک و حسرت را از طبیعت مسلط خود گرفته در عوض به او خنده و شعف را بدهم؟ مردان بیخبر به من تبریک گفته، میگویند: "صد سال به این سالها". دشمنی از این واضحتر؟ در صورتی که من هنوز برای یک لب متبسم مینالم.
در این وقت، عزیزم! که همهکس به تفرج میروند، همه جا صدای شعف است، همهجا جلوهی جوانهای به سن من و دخترهای قشنگ است، من در این شهر، به این گمنامی به نفس افتادهام.
خیال میکنم آسمان میگرید. گلها به رنگ قلب من خونین شدهاند. بادها مینالند و بنفشه هم سر به زیر انداخته و، مثل من، محزون است.
بهار کجا خوب است؟ کجا این موسم پر از نشاط است؟ آه، لادبن! گوش بده. بدبختها میسوزند، بیچارهها زاری میکنند، وقتی آسمان عشق و طبیعت هم، مثل بچهها، گریه میکند.
هرگز گردش زمین و موسم تبدیل یافته کسی را خوشحال نمیکند. قلب است که ایجاد آن را مینماید.
من الان میخواهم گریه کنم. میخواهم خسته شده بخوابم.
عزیزم! قشنگترین منظرههای عالم، مثل عشق، صاف و متبسم است، اما در عقبهی خود، همهاش اشک و حسرت پنهان دارد. بگذار بخوابم. - نیما"
(نامههای نیما یوشیج- ص ٢٢ و ص ٢٣)
در پنجم فروردین ١٣٠٤ از تهران به برادرش نوشت:
"گل سرخ نزدیک است. پرنده میخواند. من هم آواز فراق تو را میخوانم. وطنم، آشیان محبوبم، روشنی چشمم، فرشتهای را که دوست داشتم پر و بالش را گشود و به آسمان رفت. عشق فقرا عاقبت به خیر نیست. سایر چیزها هم دور شد.
لادبن! با قوهی شراب و خود را به بیخیالی زدن، بهار را با قلبم آشتی میدهم. تلخیهای سالهای گذشته را تلافی میکنم، اما آیا خوشی و بیقیدی برای شاعر دائمی خواهد بود؟ هرگز."
(ستارهای در زمین- ص ٤٥)
علاوه بر "افسانه"، هم در دو تا از غزلهای نیما که سرودهی سال ١٣١٧ هستند، بهار حضور دارد و هم در چند تا از رباعیهایش، ولی در سرودههای آزادش حضور بهار نادر است.
اینک حضور بهار در دو تا از پنج غزلی که نیما در سال ١٣١٧ سرود:
بهار آمد و گلبن شکفت و مرغ به باغ
صفیر بر زد از شوق و من به دام قفس
□
به گوشهی قفسم داغ از غمی که چرا
بهار روی نمودهست و بوستان در پیش
جالب توجه است که در هر دو غزل، آنجا که نیما به بهار پرداخته، خود را به مرغی دربند تشبیه کرده که به هنگام شکفتن بهار، در کنج قفس اسیر است و محروم از آزادی گشت و گذار در فضای رنگارنگ و عطرآگین و گلباران بهار ، و گلزاران سرشار از غنچهها و شکوفههایش.
در چندتا از رباعیهای نیما هم نشان از بهار و نوروز و عید دیده میشود. به عنوان نمونه:
با ابر بهار گفتم: "ای ابر بهار!
بر خاربنان بهرچه بگشایی بار؟"
خندید و گریست ابر و گفت: "ای غمخوار!
در پیش عطای ما چه گلزار و چه خار."
□
بشکفت، به گل گفتم: "با دست بهار
ابر از ره "کالچرود" میگیرد بار."
گل گفت: "مرا زخمی افتاده به دل
گر نشکفم آنچنان، مرا عذر بدار."
□
آمد برم آن نگار چون ماه تمام
کز روی بهار با تو دارم پیغام
پرسیدمش از حال گل، آورد عتاب:
"با اینهمهام گل، چه بری از گل نام؟"
□
گفت ابر بهار با گل: "ای شاهد باغ!
از خونت بر جبین که بگذاشته داغ؟"
گل گفت: "دلم چو با زبان گشت یکی
زینگونه برافروخت مرا همچو چراغ."
□
گفتم: "به بهارگاه می باشد خوش
آنکس که به می نشست، وی باشد خوش."
ماهم ز حرمخانه مرا حرف شنید
گفتا که "جدا ز دوست، کی باشد خوش؟"
□
توکا به تغنی به سر شاخ نشست
عید آمد و سبزه را به گل درپیوست.
با اینهمه، غم نمیکشد از من پای
اندیشهی تو ز من نمیدارد دست.
□
میگریم بیتو همچو بیمار به تب
میخندم با یاد تو چه روز و چه شب
باران و گل است و من بهاری دارم
با فکر تو در این همه توفان تعب.
□
گل آتش دل به چهره میپردازد
ابر آبش در سینه همیاندازد
باد از زبر خاک به گل میتازد
من منتظرم بهار کی آغازد.