نیما در سرودههایش بهندرت از عشق سخن گفته است. پس از مثنوی بلند "قصهی رنگ پریده خون سرد" که در آن به تفصیل از عشق سخن گفت، دیگر تا سالها (بیش از سی سال) به عشق نپرداخت. عشقی که در مثنوی "قصهی رنگ پریده، خون سرد" نیما از او یا با او سخن گفته و بیانگر دریافتش از ماهیت عشق است، عشقیست افسونگر، نیرنگساز، فریبکار، رسواکننده، بدخواه و گمراهگرداننده:
عشق کاوّل صورتی نیکوی داشت
بس بدیها عاقبت در خوی داشت
روز درد و روز ناکامی رسید
عشق خوشطاهر مرا در غم کشید
ناگهان دیدم خطا کردم، خطا
که بدو کردم ز خامی اقتفا
...
من ز خامی عشق را خوردم فریب
که شدم از شادمانی بینصیب
...
عشق آخر در جهان بدنام کرد
آخرم رسوای خاص و عام کرد
وه، چه نیرنگ و چه افسونداشت او!
که مرا با جلوه مفتون داشت او
عاقبت آوارهام کرد از دیار
نه مرا غمخواری و نه هیچ یار
...
من هراسانم بسی از کار عشق
هرچه دیدم، دیدم از کردار عشق
...
من ز مرگ و زندگیام بینصیب
تا که داد این عشق سوزانم فریب
سوختم تا عشق پرسوز و فتن
کرد دیگرگون من و بنیاد من
...
آفت جان من آخر عشق شد
علت سوزش سراسر عشق شد
هرچه کرد این عشق آتشپاره کرد
عشق را بازیچه نتوان فرض کرد.
در رباعیهایش هم که بیشتر آنها را نیما در سالهای آخر عمر سروده، چند بار که سخن از عشق گفته، آن را عذابآور، غمآلود، جنونانگیز و آشفتهساز توصیف کرده است:
گفتم: "صنما! عمر منی." برد شتاب
گفتم: "تو چنان بخت منی." رفت به خواب
گفتم: "همه در عشق تو بستهست دلم
تو عشق منی." خنده زد و گشت عذاب.
□
شعر آیتی از خیال صحرایی ماست
عشق آفتی از نهاد دریایی ماست
گفتم به اجل: "در این میان حکم تو چیست؟"
گفت: "آنچه که با سرشت دنیایی ماست."
□
گفتم: "همهام عشق غمآلود گذشت."
گفتا: "همه را از آتش این دود گذشت."
گفتم: "ز پس سوختنم؟" با من گفت:
"لیک این سخنت به لب بسی زود گذشت."
□
گفتم: "عشقت عمر فزون خواهد کرد
یک بوسهات از غمم برون خواهد کرد."
گفت: "این سخنیست، عشق من لیک تو را
راهی به بیابان جنون خواهد کرد."
□
در عشق تو دل به خون نشستم که منم
در جز به تو بر هر که ببستم که منم
از خستن من ذره نخست آنکه تویی
با خوی کج تو باز خستم که منم.
□
گفتم: "به منش نظارهها بود نهان."
گفتا که "خوشا جوانی و عشق و گمان."
گفتم: "چه مرا بر سر خواهد شد؟" گفت:
"در راه سفر به هم بوَد سود و زیاد."
□
گفتم: "به شب هجر تو خواهم خفتن."
گفت: "آید این سهل ولی با گفتن."
گفتم: "مکن آشفته از این حرفم." گفت:
"ای عاشق! باید که به عشق آشفتن."
□
گفتم: "عشقت؟" گفت: "خراجت از من."
گفتم: "غم تو؟" گفت: "علاجت از من."
گفتم: "چه مرا به کف از این باشد؟" گفت:
"بازار سخن چنین رواجت از من."
□
گفتم: "هجرت؟" گفت: "شب و ابر سیاه."
گفتم: "وصلت؟" گفت: "خیالی همراه."
گفتم: "به ره عشق تو چون سازم؟" گفت:
"این قصه دراز است و شب ما کوتاه."
□
گفتم: "غم تو؟" گفت: "گران باشد به."
گفتم: "عشقت؟" گفت: "نهان باشد به."
گفتم: "کس از این نهفت اگر پرسد حرف؟"
گفتا: "اگر این نه بر زبان باشد به."
□
گویند به دل غمش نیندوخته به.
از آتش عشق دیده بردوخته به.
من حکمت این ندانم اما دانم
در ظلمت راه، شمع افروخته به.
□
با هر نفسی هزار دیدم تعبی
در هر تعبی هزار جستم سببی
با بحث و جدل شبیه بودش شب عشق
دیدی که به راه او چه بگذشت شبی؟
□
گفتم: "غم من؟" گفت: "چه جانی داری!"
گفتم: "عشقت؟" گفت: "جهانی داری."
گفتم: "همه را دارم، اما هجرت؟"
گفتا که "به هجر هم زبانی داری."
□
به جز اینها نیما برای سالهای سال در هیچیک از گونههای شعریاش- چه شعر آزاد، چه سرودههای نوکلاسیکش- از عشق سخنی نگفت تا اینکه در سالهای پایانی عمر باز به یاد عشقهای تلخ و شیرین دوران جوانی افتاد و در دو سروده از سرودههای دفتر "ماخاولا" از خیالها و خاطرههای به یادگار مانده از عشقهای آن دوران سخن گفت- نخست در شعر "شبگیر"- سرودهی سال ١٣٢٩ که از خیال عشق سوسوزن تلخ سخن سرود:
هنوز از شب دمی باقیست، میخواند در او شبگیر
و شبتاب از نهانجایش به ساحل میزند سوسو.
به مانند چراغ من که سوسو میزند در پنجرهی من
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقیست در او
به مانند خیال عشق تلخ من که میخواند.
سپس در شعر "فرق است"- سرودهی خرداد ١٣٣٤. در این سروده نیما از عشقهای دوران جوانیاش سخن گفته- عشقهای دلکش و شیرین (به شیرینی وعدهها) و عشقهای ناکام و تلخ:
بودم به کارگاه جوانی
دوران روزهای جوانی مرا گذشت
در عشقهای دلکش و شیرین
(شیرین چو وعدهها)
یا عشقهای تلخ کز آنم نبود کام
فیالجمله گشت دور جوانی مرا تمام.